زندگی امتحان پرماجرا

Posted on at


زندگی امتحان پرماجرا


خداوند(ج) تمام انسانها را متفاوت ازیگدیگر آفریده که یکی را محروم از مادرو دیگری  محروم ازپدر ویکی راهم محروم ازتمام خانواده میکند واین داستان یکی از واقعیت های سرنوشت یک دختر است تا یک شخص با مسولیت ویک مادر مهربان باشد وتمام ما انسانها باید به تقدیر خود را ضی باشیم چون زنده گی یک امتحان که باید همیشه دراین پرماجرا ازصبر وپاید اری کارگرفت تاازاین امتحان نتیجه خوب کمایی کنیم.


آغاز میکنم ونمی دانم براین لوی سپیدوبی جان چه نویسم تابتوانم تمام احساسات یک دختر که طپش قلبش همیشه درآرزوی داشتن پدر ومادر بودبیان کنم:


این داستان یک خانم 28 ساله است که تاحال مهر ومحبت پدر ومادر محروم بوده است این دختر درسال 1363 تولد شده است ویگانه فرزند خانواده خود بود که نه خواهر ونه هم برادری داشت وهنوز سیزده روزاز عمرش نمی گذشت که درزمان روسها دراثر یک حادثه ناگوار توسط اصابت یک راکت به مسجد پدرش شهیدوجان شیرین پدررا ازدست داد وتابه سه سالگی همراه مادر ومادرکلان پدرکلان وکاکاهایش زندگی میکرد ودرطی این مدت همیشه ازمادر خود میپرسید که پدرم چه شکلی بود وهمیشه عکسش رامیدید ومیگریست و باخود فکرمیکرد که اگر پدرم می بود آیاچقدرمرا دوست میداشت ودست نوازش برسرم میکشید وکی همیشه که سربه آغوش اونهاده واحساس آرامش کنم اما این همه خیالات بودوهزاران سوال دیگر که هیچ وقت قادر به پیدا کردن جواب آنهانبود. چون اویک دختر بود ومادرش نمیتوانست تمام عمرخودرا به پای او به سر برساند وتصمیم گرفت تا ازدواج کند وخانواده شوهرمرحومش نیزکدام ممانعت نکردند چون اوهنوزجوان بود وبلا خره بایک شخص دیگرازدواج کردوبه خارج از کشور سفر کرد



وحال هم که سالهای زیادی ازآن میگذ رد بعض اوقات بااو تماس تلیفونی دارد ووقتی از سفر می آید ازدخترش نیز دیدن می کند وباپدراندرش اجازه دیدن اورا ندارد چون این وصیت پدر کلانش است جداشدن مادرش نیز یک حادثه دلخراش دیگربود که برایش رخ داد .و با جداییش تمام امید خودرا ازدست داد فکرمیکرد که برای همیشه دیگر تنها مانده است این دختر نزد مادرکلان خود بزرگ شد ووقتی محبت کاکاهایش را نسبت به فرزندانشان میدید حسرت وافسوس داشتن پدر را می خورد هرچند که مادر کلان وکاکایش فرصت این رانمی دادند که کمبودی والدین خود را حس کند اما محرومیت آنهارا اززنده گی او هیچ کس برطرف کرده نمی توانست وبلا خره این دختر که به سن های بالاتر رسید خانواده آنهامی خواستند ازدواج او را با پسر کاکایش کنند ونظر به اختلاف نظریه شان ازاین ازدواج صرف نظرکردند


 



ویکی از اقوام دور پدرش که چند وقت برایش خواستگار بود با او ازدواج کرد وبعد ازاین ازدواج زنده گی هر یک شکل دیگری به خود گرفت وبا شوهر خود زند گی بسیار خوبی را سپری میکرد وصاحب دو طفل شد وبا تولد اطفالش تصمیم گرفت که تمام کمبود یهای را که ائ در زندگی خود داشته فرزندان او متحمل نشوند وبا جای که توان داشت به آنها محبت میکرد وهیچ وقت این موقع را مهیا نمیکرد که آنها احساس تنهای نمایند وزندگی او برایش یک عبرت شد که یتیم بودن چقدر سخت است محروم بودن از محبت  ونوازش پدرومادر محروم بودن ازخو شبختی های که با وجود پدرومادر میتوان آنها را کسب کرد تابه این مرحله زندگیش امتحانی بود که خداوند ج ازاو میکرد وخوشبختا نه توانست با صبر وبرد باری که خداوند متعال ج برایش اعطاء کرده بود این امتحان را به خوبی پشت سر بگذراند ومادر کلان او حال دیگر خیلی پیرشده است اوهم به پاس واحترام تمام زحماتی که مادرکلان او برایش کشیده است اورا دوست دارد می خواهد قسمتی از آن زحمات چندین ساله را جبران کند .



About the author

160