ادامه یی فقط یک احساس

Posted on at


بعد از این که از فهمیدم جستجو کردن او در ان سرک بزرگ با ان همه ازدحام بی فایده است تصمیم گرفتم بر گردم خانه چند لحظه منتظر ماندم تا موتر بیاید تا این که موفق شدم تکسی را ایستاد کنم بدون پرسیدن کرایه و حرف وسخن به تکسی شیشتم و نام منطقه را گفتم.

در طول راه فقط به او فکر میکردم نمیدانستم چطور احساس اس که  اینگونه سرا پایم را فرا گرفته است کاملا غرق و محو او شده بودم او اد که یک بارم به من نه نگریست و من هیچ چیز در موردش نمیدانستم

موتر همچنان در حرکت بود و من غرق در افکار خود سرک های زیادی را پیمودیم و از چهار راهی های زیادی گذشتیم اما بنظرم می امد تازه سوار موتر شده ام و تازه به او فکر میکنم همچنان در فکر بودم که صدای راننده موتر مرا از دنیای خیالی ام به دنیای واقعی بر گشتاند و گفت:

برادر نه گفتی کجا پایین میشی ؟

من که به بیرون نگریستم از خانه ما چند ایستگاه پیش تر رفته بود گفتم:

همین گوشه کرایه چند شد ؟

گفت :250

من پولش را دادم و پیاده شئم .

هوا تاریک شده بود چراغ ها روشن بودند این باعث میشد تاریکی کمتر احساس شود من اهسته اهسته قدم میزدم چون دیوانه ها با خود حرف میزدم میخندیدم و به همین طور تا به خانه رسیدم

همه نگرانم بودند و با پریشانی ده ها سوال کردند و من هم جواب های دادم که نه به فامبل قناعت بخشش بود و نه برای خودم و رفتم به اطاق خود و به خواب عمیق فرو رفتم صبح زود تر از هر روز دیگر بیدار شدم و به دفتر رفتم

ساعت 3 از دفتر بیرون شده به ایستگاه رفتم و منتظر امدن او بودم چندین ساعت گدشت نامد و این شد کار هر روزه یی من زیاد وقت همین طور رفته و منتظر او میبودم او ای که هر گز نیامد با هر کی از او میگفتم برایم میخندید و میگفت شاید او دختر که تو میگی اصلا نبوده و یک احساس است و بس در اوایل قهر میشدم  اما حال میدانم او فقط یک احساس من بوده ان هم احساس قشنگی که هرگز دوباره تکرار نخواهند شد

با این که میدانم او را  هرگز پیدا نخواهم کرد اما با گذشت چندین سال نمیدانم چرا هنوز هم در هر راه هر جا و هر موترو ایستگاه چشم هایم هنوز او را میپالند هنوز احساس میکنم اورا خواهم دید هنوز فکر میکنم دوباره با روبرو میشوم

 



About the author

160