دل پر زصبر و چو شمع سوزانم
در انتظار تو با دیده جان گریانم
باز نسیمی آر ز جانبت سوی ما
تاسینه گشایم و دل در آتش بسوزانم
یارا که در ره، خسته و پا برهنه
در دشت سوزان عشق تو پنهانم
دیدار دوخته است به طاق اسمان
تاکه کی یار رسد و سفره دل برافشانم
درپی محبت تو به هرکجا در نا کجا ها
آیم به هوش که چشم در راه و دل کمترین منم
این چه شوقی بود که فکندی بر من فقیر
که زفقراین جود ندانم که دل کجا نشانم
آتش دیدار تو این چنین جان سوزنده
که نیست ز سوخته سخن و خود راندنم
این دل و سر وجان رویش و خواست تو
به نقصان و دیده در رهدورو خود در ایوانم