انتظار

Posted on at


دل پر زصبر و چو شمع سوزانم


 در انتظار تو با دیده جان گریانم


باز نسیمی آر ز جانبت سوی ما


تاسینه گشایم و دل در آتش بسوزانم


یارا که در ره، خسته و پا برهنه


در دشت سوزان عشق تو پنهانم


دیدار دوخته است به طاق اسمان


تاکه کی یار رسد و سفره دل برافشانم



درپی محبت تو به هرکجا در نا کجا ها


آیم به هوش که چشم در راه و دل کمترین منم


این چه شوقی بود که فکندی بر من فقیر


که زفقراین جود ندانم که دل کجا نشانم


آتش دیدار تو این چنین جان سوزنده


که نیست ز سوخته سخن و خود راندنم


این دل و سر وجان رویش و خواست تو


به نقصان و دیده در رهدورو خود در ایوانم




About the author

hasseb

i like poems

Subscribe 0
160