چند روزی گذشت

Posted on at


 


خزان موسم دلتنگی هاست گاهی با دیدن این موسم به یاد خزان روزگار خود می افتم در زندگی گاهی به روزگار خزان روبرو شده ای، اما این که در موسم خزان با این روزگار سر بخوری خیلی گران تمام میشود. عزیزم !!! در این بازی باختم یکی به نفع تو


در شهر تنهایی هایم چند روزی گذشت ، بی تو گذشت خیلی هم بد گذشت ، اما باید این روزگار میگذشت چون تو تصمیم ات را گرفتی ، شاید این تصمیم که تو گرفتی بهتر به نظرت بود، من امروز نتوانستم علت اش را بفهمم 


در شهر که من و تو زندگی میکنیم ، اینجا عاشق شدن گناه نابخشودنی است . رسم محبت را توهین میکنند، زیرا اینجا عشق با هوس یکجا شده است



در اغاز روز های نخستین همه چیز بر خواست من و تو بود . اما این خطا ی من بود که بیش از حد به تو دل بستم و خود را وابسته تو کردم. این فکر را حتی در خواب هم ندیده بودم که روزی تو را از دست میدهم. یاد آن روز بخیر که من و تو داشتم در رویایی از زندگی با هم بودن را تجربه میکردیم


خوب !!! هر چی بود از روزگار زمان بر من  و تو گذشت ، دیگر نمیخواهم در آن کوچه بی تو گذر کنم، چون از آن کوچه گذر کردن توان میخواهد که در وجود من نیست.


دیدی چی شبی بود که تو نبودی، اما خاطرات تو مالامال بود چی زیبا بود زندگی، اما چی زشت این زندان تنهایی


چی شب هایی که عاشق ازرده در آن کوچه سر کرد با جسم بیجان از آن کوچه چندین باز گذشت



هر چند گاهی که فکر میکنم ایا حقم بود. چنین عذاب درد ناک را تجربه کنم ، عذابی که تو را ببینم اما نتوانم برایت درد خودم را بگویم، تو را ببینم با دیگران خوشی  ، اما من نتوانم بگویم که بیا بی تو درد فراق برایم سخت میگذرد


امروز عشقی وجود ندارد ، بیدار شو و ببین که چی میگذرد بر سر عاشقان پاک


 خدایا!!! هر چند باری خواستم را برایت شکوه کنان گقتم ، اما تو خدایی ات را بر رخم کشیدی ، یکبار خود را در جای من قرار بده و ببین که من چی میکشم



 


  


 



About the author

160