حسن سخت عاشق خواهر خود نرگس وخانواده اش!

Posted on at


حسن 8 سال سن داشت با پدر ومادرش ویک خواهر کوچک اش با وضعیت اقتصادی بسیار ضعیف زنده گی میکرد....



خواهر کوچک حسن بسیار سخت مریض بود!وحسن شب از کنار دروازه صدای گفتگوی پدر و مادرش را شنید که با هم میگفتد که فقط معجزه میتواند دختر مان را از این مریضی نجات دهد ...وحسن با شنیدن این حرفهای پدر و مادر خود با بسیار شتاب وعجله به طرف اتاق خوابش حرکت کرد و با شدت غلک پول خود را از زیر تخت خواب خود گرفت و آنرا به زمین زد و شکستاند...و سکه ها را بروی تختش هموار کرد،وآنهارا شمار کرد دید که فقط 5 دالر است...



و حسن سکه ها را داخل موشتش کرد و از دروازه پشت سر بیرون شد،و به طرف دوا خانه نزدیک خانه خود رفت...


ودم  دواخانه ایستاد شد و از بسکه بیرو بار زیاد بود،کسی متوجه پسرک کوچک نشد..وهر چند که پسرک ایستاده بود کسی متوجه او نشد وپسرک با بیسار عصبانیت همرای سکه های داخل موشتش بروی شیشه دوا خانه کوبید و ناگهان فارمسیس(همان دارو چی)متوجه پسرک شد....!



وآنرا به داخل صدا کرد وبرایش گفت:چی شده بچه جان؟؟؟وپسرک گفت: میخواهم معجزه بخرم!فارمسیس با تمسخر گفت بله؟؟؟پسرک با چشمان پر اشک ودل پر درد وکوچک اش گفت:خواهرم بسیار سخت مریض است وداخل سرش کدام چیز است پدر و مادرم گفتند: که فقط معجزه میتواند خواهرم را نجات دهد...!از شما خواهش میکنم برایم معجزه بدهید....


ناگهان چشم پسرک به یک مرد ثروتمند و نورانی و با لباس تمییز و مرتب افتاد دید که یک کنار نشسته و به حرفهای پسرک سراپا گوش است...


و حسن کوچلو را نزد خود خواست و برایش گفت:پسرم من میتوانم برای خواهرکت معجزه باشم!شاید معجزه خواهرت به پیش من باشد...



و برای حسن کوچلو گفت:با خود چند داری بده برایم وحسن سکه های داخل دستش را بسوی آن مرد دراز کرد وگفت فقط همین 5 دالر را دارم آیا میشود که برایم معجزه بدهید؟؟؟وآن مرد گفت: مرا به پیش پد ر ومادرت ببر و میخواهم که خواهر کوچکت را هم ببینم...!و تقدیر این بود که آن مرد جراح مشهورمغز در (شیکاگو)در استرالیا بود....



و فردای آن روز عملیات را به موفقیت انجام داد...و همه از خوشی بسیار گریه میکردند!وپدر و مادر حسن و نرگس با بسیار خوشی و خوشبختی به نزد داکتر نرگس کوچلو آمد و با بسیار سپاسگذاری به داکتر گفت:عملیات نرگس چند هزینه برداشت؟؟؟و داکتر با لبخندی گرم به والدین نرگس گفت:هزینه عملیات فقط 5 دالر میشد که آنرا هم حسن کوچولو پرداخت!و همه گی بسیار خوش بودند........!



واین بود داستان حسن که سخت عاشق خواهر وخانواده اش بود......!



(سما صدیقی)


 



About the author

160