قسمت دوم هوای برفی چه حالی داره

Posted on at


همین طور که در بالکن ایستاده بودم و تماشا میکردم  منظره خاموش با الماس های سفید رنگ و آهسته آهسته باریدن برف راناگهان دستی شا نه هایم را فشرد با حراس وترس زود به پشت سرم نگاه کردم شوهرم بود با تعجب پرسیدم تو ...تو که امروز راهی سفر شده بودی و خداحافظی کردی رفتی حالا اونم بی سرو صدا اینجا  آهسته و آرام با ش جانم سفرم امروز نشد بیا اینجا نمی شه که حرف زد توی این هوای سرد چرا هیچی نپوشیدی و اینجا ایستاده ی مریض میشی بیا بریم داخل با هم حرف می زنیم بیا جانم من هم رفتم و روی گوشه تخت خواب نشستم و گفتم مسعود چی شد که نشدرفتنت باش من در بالکن را ببندم که هوا سرد هست بخاری چرا روشن نیست چرا اینقدر خسته یی کجا بودی لادن کجاست من بهت میگم مسعود جان مفصل که امروز یعنی امشب چه اتفاقی افتاد و چه ها گذشت اما اول تو بگو چی شد کارت نشد که نرفتی پس چرا به من زنگ نزدی که نرفتی سوسن خانم من به شما چند بار زنگ زدم موبایلت خاموش بود بعد با خودم گفتم خانه که رفتم



 


برش خواد گفتم که نشد که برم فعلابرای چند روز کنسل شد که بروم خوب تو بگو چرا ابنقدر خسته و ناراحتی اتفاقی افتاده لادن خوبه نه جانم حالش خوب کمی تب کرده بود تو که رفتی لادن کمی تب کرده بود و سلفه میکرد گفتم تا مریض اش زیاد نشود بهتر است سر وقت ببرمش پیش داکتر حاله چطور است بهتر شده راننده که آمد پشتتان بله آمد خوب است دوایش را دادم راحت خواب کرده مه یک بار در اتاق لادن دخترکم بروم و ببوسمش که دخترکم مریض شده نه مسعود جان تازه راحت خواب کرده باز نا آرام میشه سعی ست خوب دیگه چی می خواستی بگی یک چیز دیگه هم می خواستی بگی بگو یک گپ دیگه که حتما صبا یادم باشه که برایشان کمی مواد خوراکه بخرم و دیگه همیشه تا جایی که توانم هست


 



 


برایشان از نظر خوراک وپوشاک کمک کنم مسعود جان اگر و هم میبودی می دانم که همین کار را میکردی خوب بگو من نفهمیدم منظور از حرفات مسعود امشب در این هوای سرد و برف باری یک دختر را دیدم که مثل یک برگ سرگردان به دور خود می چرخید ومی لرزید خیلی دلم برایش سوخت اورا به خانه اش بردم کمی مواد خوراکه و پیسه برایش کمک کردم در وضعیت بدی بودن مسعود بسیار کار خوبی کردی باش برایت بخاری را روشن کنم هوا سرد است و مسعود در حال روشن کردن بخاری بود و صحبت میکرد جانم من هم در این کار کمکت می کنم خوب می دانم زیاد خسته یی اگه چیز یی می خوری برایت چیز ی خوردم تو را لادن شاید خیلی اذیت کرده باشد و چیزی هم نخوردی نه مسعود جان گرسنه نیستم و هیچ چیز دلم نمیشه فقط این باریدن برف برایم خیلی لذت بخش و خوشایند بود امشب  خوب شب بخیر که خیلی خسته ام اما اگه خواب رفتم متوجه لادن باشی که گریه کرد من را بیدار کنی چشم عزیزم راحت بخواب شب بخیر هنوز اذان نداده بود که با صدای گریه لادن بیدار شدم حس مادر بودن متفاوتر از حس پدر بودن است به مسعود گفته بودم که اگر من خسته ام خوابم رفت و متوجه گریه لادن نشدم بیدارم کنی اما یکی می خواست مسعود را برای دیر نشدن در سر وظیفه اش بیدار کند اما من در خواب احساس کردم که لادن نا آرام است و گریه می کند واقعا نم ز در هیچ فرد دیگری و در هیچ موجود دیگری پیدا نمی شود مادر یک واژه مقدس که به هیچ کس غیر مادران داده نمی شود 



از جایم بر خواستم و شتا بان به طرف اتاق لادن دویدم چون گریه اش بلند تر شده بود در را باز کردم پیش تختش رفتم اول تبش را چک کردم بغلش کردم وبه حمام بردمش و کهنه اش را عوض کردم دست صورتش را شستم و به بالا در اتاقش بردم لباس هایش را همینطور که نازش میدادم لباس هایش را تنش کردم و شیردادم  خوابش برد ماندمش در جای خوابش لحافتش را هم در سرش کشیدم لامپ اتاقش را خاموش کردم چراغ خواب را برایش روشن ماندم تا اذیت نشود همرای روشنایی لامپ رفتم به اقاق خودم اذان داده بود خیلی خسته بودم همین که دراز کشیدم و به این فکر که بروم وضو بگیرم و نمازم را بخوانم چشمانم مجال نداد و بسته شد خوابم برد نمی دانم که چه وقت صبح بود که با صدای بسته شدن در اتاق لادن بیدار شدم بلند شدم و از اتاق می خواستم قدم بیرون  و بمانم که مسعود روبه رویم سبز شد وگفت اوح ببخشید تو را هم  بیدار کردم می خواستم ببینم که لادن چطورست خوب شده یا نه تبش که پایان آمده اما مسعود غافل از اینکه من چند ساعت پیش با صدای گریه لادن بیدار شدم و پس خواباندمش مسعود همینطور با خود می گفت دیشب خوب آرام خوابیده بود اصلا گریه نکرد آرام بود دخترم من گفتم که اینطور اصلا گریه نکرد ها عیبی نداره تو از من خسته تر بودی بهش چیزی نگفتم فهمیدم او هم خسته بوده که خوابش برده لباس گرم و شالم را پوشیدم و در بالکن را باز کردم امروز جمعه بود مسعود هم رخصت بود از وظیفه گفت هوا سرد است  دربالکن  را چرا باز کردی دوید رفت در سر تخت و لحافت را رویش کشید من هم از هوای برفی لذت بردم و تنفس کردم گفتم مسعود کاش مادرت اینجا بود تا از لادن نگهداری میکرد من و تو هم از این هوا و در برف ها ساعتی را پیاده قدم می زدیم و دوران نامزادی و دوستیمان و خاطره هایمان را یاد میکردیم مسعود که از هوای سرد زیاد لذت نمی برد اما بخاطر من همیشه حاضر می شد تا برود در برف با صدا و لحن نا خوشایند گفت کاش می بود مادرم اینجا من که فهمیدم در دلش چه می گذرد نگاه به او انداختم و خندیدم که چطور خودش را زیز لحافت پنهان کرده بود تا هوای سرد آزارش ندهد و از گزندش دور بماند


 



 



 


.............. ادامه دارد


 


 


نویسنده :الهام محبوب



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160