داستانهای کوتاه پند آموز

Posted on at


طریقه بیان مطلب: زمانی پادشاه یک شهر در خواب میبیند که تمام دندانهایش می افتد. این خوابش تمام وقت فکر او را مشغول داشت و چون خواب پادشاهان راست است و به حقیقت میپیوندد لذا به فکر تعبیر آن افتاد و معبران مشهور خواب را خواست و این موضوع را با ایشان در میان گذاشت.

یکی از آنها چنین تعبیر نمود که پادشاه صاحب تمام اهل و عیال خود را از دست خواهید داد و تنها میمانید. پادشاه از شنیدن این سخن برآشفته شده و فرمان صادر میکند که او را اعدام کنید

.

معبر بعدی همین موضوع را با لحنی دیگر بیان میکند و میگوید:پادشاه صاحب خودتان را خداوند عمر زیاد نصیب نموده که بیشتر از هر عضو فامیل تان عمر خواهید نمود. پادشاه از شنیدن این موضوع خوشحال شده و انعام زیادی به آن معبر داد

.

ندادنش حکمت:مرد باغبانی در یک روستا زندگی می نمود که برای امرار حیات خود از پوست و شیر بعضی حیوانات خانگی نیز استفاده میکرد.روزی این مرد ساده هوس فهمیدن زبان حیوانات را می کند و بعد از عذر و زاری زیاد بالاخره دعایش قبول میشود و این مرد قادر به درک سخنان حیوانات میگردد.

روزی ازسگهای کوچه میشنود که میگویند گاو این مرد به زودی خواهد مرد و مهمانی خوبی خواهیم داشت.مرد با عجله سراغ گاوش میرود و می کشدش تا حرام نشود

.

روز بعد به همین ترتیب از مرگ گوسفندش می شنود لذا او را نیز می کشد. تا اینکه بالاخره حیوانی برایش نمی ماند تا این آفت به او برسد پس این بارپسرش میمیرد.

چالاکی زن قاضی: قاضی یک شهر خانمی داشت که یک زن بد کاره بود و همه روزه بعد از خارج شدن شوهرش مرد های بیگانه را به خانه دعوت میکرد.

از قضا روزی قاضی در نیمه روز به خانه برمیگردد. زن که صدای دروازه را می شنود مرد اجنبی را داخل صندوقی مخفی میکند.قاضی در وقت داخل شدن به خانه متوجه یک جوره کفش مردانه میشود. وقتی جریان را از خانمش می پرسد، زن خیلی راحت جواب میدهد که معلوم است که از یک مرد  بیگانه است که من در نبود تو او را دعوت کرده ام. مرد به حیرت پرسان میکند: پس حالا کجاست؟ زن پاسخ میدهد:در صندوق روبرویت. مرد با عجله سراغ صندوق میرود تا بشکناندش. زن میگوید خودت را به زحمت نکن بیا با این کلید بازش کن

!

بمجرد گرفتن  کلید،زن فریاد زده و می گوید:من یاد و تو فراموش!

دیدی که چه ترفندی زدم تا بازی را از تو ببرم!

شوهر کلید را به زمین زده و گفت:آفرینت والله! من به راستی باور کرده بودم.

مرد داخل صندوق نیز نفس راحتی کشید چون فکر کرده بود که براستی زن دارد او را لو میدهد.



About the author

160