دختر بی آشیانه

Posted on at


                 سرنوشت بازی های شکفت انگیزی دارد انسان را برای داشتن آینده ای بهتر ، اندیشه و آینده نگری میکند ولی همواره آمال و آرزو ها به واقعیت تبدیل نمیشود بسا اوقات حوادث تلخ و یا شیرین حادث میگردد که علاوه براینکه قابل پیش بینی نبوده بلکه ممکن مسیر زندگی را هم متغیر میسازد .
دوشیزه ای خوشبخت از خانواده ای مرفع و در عین حال فرهنگی بودم ، در ناز و نعمت میزیستم و از تمام امکانات زندگی بهرمند بوده و هیچ کم و کاستی نداشتم . دست پر مهر والدین برسرم بود و ناز و نوازش فراوان و هر خواسته ام با مهربانی برآورده میشد و روز هایم با نوید و خوشی آغاز و با امید فردای بهتر به انجام میرسید .اما با اتفاق یک حادثه زندگی ام بر باد فنا رفت و دیگر هیچ امیدی برایم نماند.
شمیم که بیست وسه سال بیش نبود، او اوایل عمرش را به راحتی و بدون در نظر داشتن کدام مشکل در کنار اعضای فامیل سپری میکرد و غم و اندوه در آنزمان هیچ مفهومی برایش نداشت اما تمام خوشی هایش برای مدتی بیش نبود چون با تکان خوردن زمین تمام اعضای فامیل ام را از دست دادم درین وقت در کشور ایران زندگی میکرد و زمین لرزه باعث شد که همه اعضای خانواده  اش در زیر ویرانه ها شوند بدبختانه تمام اعضای فامیل اش را از دست داد و  تنها از بین شان شمیم زنده  از زیر خانه ویران شده  بیرون شد و زمانیکه شمیم تنها خودش را دید با خود گفت ای کاش من هم زنده نمی ماندم ... بعد از مدتی  اقوام شان که در افغانستان بودند جویای احوال شان شدند و زمانیکه از حادثه خبر شدند رفته و شمیم را با خود به افغانستان آوردند، روزها میگذشت و ماه ها سپری میشد او  تنها گوشه نشینی را اختیار کرده بود وبعد از مدتی که در خانه ای شان بود شوهر عمه اش برایش گفت که ما تورا دیگر سرپرستی کرده نمی توانیم و هر جا که میروی آزاد هستی آن لحظه بود که شمیم خود را از دست داد  با خود فکر میکردکه چه کنم و چگونه زندگی ام را کنار جاده های پر ازدهام سپری نمایم ؟ شمیم با یک دنیا اندوه از خانواده عمه اش تشکری نموده و خانه ایشان را ترک کرد و با قدم زدن کنار جاده تصمیم گرفت که به یک ارگان قانونی رفته و برای مشکل اش راه حل بیابد همین بود که  یک قومندانی سر راهش را دید و به آنجا رفته و مشکل اش را بیان نمود وقومندان آن مرکز بعد از دانستن حقیقت او را به عسکر که در آن جاه ایفای وظیفه مینمود و نامش آرش بود تسلیم کرد، آرش پسری بود مربوط به خانواده ای متوسط و هنوز ازدواج هم نکرده بود و شمیم را  به نکاح خود درآورد و غروب همان روز با دنیای از امید و آرزو پا به خانه ای بخت نهاد.
زندگی دوباره امیدوارش میکرد و هم امیدی به فردای بهتر میداد و فکر میکرد که خزان زندگی اش به بهار سبز تبدیل شده است . هر چند از دست دادن والدین اش بسیار سخت و جانکاه بود اما در کنار آرش که او را همسفر زندگی خود میدانست از اندوه و پریشانیش می کاست .
در رویا هایش خود و آرش را ملکه ای خوش بختی میدید که غم و اندوه در میان شان راهی نداشت مگر افسوس که همه رویا بود و بس و خوشی اش هم دوامی نداشت .
چند روزی از زندگی مشترک شان به خوشی سپری شد. اما بعد از هفته اول رویه آرش همراه با فامیل اش با او رنگ دیگری بخود گرفت . شمیم با خود گفت نمیدانم چرا اینقدر زیاد بهانه گیر شده بودند دوباره زندگی شمیم از شب سیاه هم تاریک تر شده میرفت و فامیل آرش همیشه او را توهین و تغییر میکردند و شمیم هم جز صبر و تحمل چاره ای دیگری نداشت .
شمیم از بس که دلتنگ شده بود یک روز از خانه بیرون رفته بود و با برگشتن به خانه به یک صحنه ای هیجان انگیز مواجه شد که پولیس ها دم خانه ایشان آمده و شمیم را به جرم فرار از منزل دستگیر کردند و بدون کدام پرسان او را باخود بردند . شمیم در شرایطی قرار گرفته بود که سیل پرتلاطم او را باخود میبرد بدون اینکه حتی امیدی به زندگی دوباره داشته باشد .زمانیکه درماموریت بازرسی او را بردند شمیم گفت که من  فرار نکردم کسی به حرفهایش گوش نکرد چون او تنها بود و پشتیبانی نداشت و آرش و پدرش این تهمت شوم را بر گردن شمیم بدبخت انداخته بودند تا او را راهی زندان نمایند و از شرش رهائی یابند، شمیم که در محکمه قرار داشت و میخواست از خودش دفاع کند به قاضی خطاب میکرد که چرا بی گناه زندگی ام را پشت میله های زندان سپری نمایم من حق دفاع کردن از خود را ندارم باز هم قاضی حرفهای او را نادیده گرفت و حکم قطعی خود را صادر کرد و شمیم را راهی زندان ساخت شمیم با چشمان اشک آلود میگفت که عدالت کجاست کسانیکه گپ از عدالت میزنند کجایند ؟ بعد از حکم قاضی شمیم را به محبس زنانه انداختند و بعد از رفتن شمیم در محبس آرش او را طلاق داد . زندگی لحظه به لحظه برایش سخت و دشوار شده میرفت نمیدانست چه قسم با مشکلات مقابله کند و تا چه وقت ؟ این همه را خداوند دانا و توانا میدانست که در تقدیرش دیگر چه نوشته است .
مدت ها سپری شد هر روز زندگی در محبس تاریکتر از روز پیش و هر شب آن سیاه تر از شب های قبل برایش بود با وجود یکه  هر روز از پشت میله های زندان آفتاب را میدیدم که از پشت کوه های بلند صبح زود طلوع کرده و روشنی اش را مانند حریر زیبا بر روی زمین پهن کرده است و با انجام روز غروب رنگ طلائی اش را نمایان میکرد و او بدون داشتن کدام جرم پشت میله های زندان قرار داشت و آن روزهای را به یادش میاورد که با خواهران و برادرانش با بازیچه ها بازی میکردند و با خود میگفت که عروسک های خواهرانم را بر میداشتم و آنها را آزار میدادم و والدینم با مهربانی ما را آرام میساختند و روز های کودکانه اش را یادش میاورد که هیچ به فکر زندگی نبود و نمیدانست که چه وقت صبح میشود و روز جدید آغاز میشود نمیدانست که زندگی یعنی چی ؟ فکر میکرد که تمام زندگی همین قسم به خوشی و شادی سپری میشود ولی نه ! زندگی کوله باری غم است که بر سر انسان فرود می آید.
شمیم در زندان با دختری به نام رخسار دوست میشود و بعد برایش میگوید که اگه میخواهی که از زندان زود تر بیرون شوی خود را آتش بزن و از پشت این میله ها خود را نجات بده همین بود که شمیم به حرف های رخسار گوش کرده و سلامتی خود را به خطر انداخت و خود را آتش زد بعد او را به شفاخانه انتقال دادند و بعد از چند روز معالجه منتها او زنده ماند همان گونه که ممکن است مورچه در
میان سیل غران به حسب تصادف به تخته ای بچسبد و از مرگ نجات یابد او نیز در دریای اجتماع از مرگ نجات یافت اما همانگونه که میدانید امروز به عنوان یک مجرم محاکمه میشود و بعد از مرخص شدن از شفاخانه دوباره او را به زندان بردند و چند روز بعد خبر آزاد شدنش را دادند   دلیل آزاد شدنش حکم رئس جمهور بخاطر عید بود اما شمیم هیچ خوشحال نبود چون جای برای رفتن و کسی برای دوست داشتن نداشت بالاخره به جای که زنان بی سرپرست نگهداری میشد .رفت و زندگی هم بازی های شگفت انگیزی دارد که انسان به آن مواجه میشود .



About the author

ramika-taskin

ramka taskin was born in kabul now she studies economic faculty of herat

Subscribe 0
160