زمستان زیباست اما نه برای شهر من

Posted on at


آرام آرام بعد از سپری شدن فصل پاییز باز هم نوبت زمستان رسید... فصل رخصتی های طولانی...و باز هم آدم برفی و یخک بازی و کلوکه برفی...و دوباره زمستان رسید ... فصل سرما، فصل سفید شدن موی های طبیعت، فصل تولد دوباره آدم برفی ها، فصل شال و کلاه، فصل نشستن کنار بخاری و صندلی و نوشیدن چای داغ و مرور خاطرات...



باز زمستان رسید و برف و سرما را با خود آورد... همه خود را برای زمستان آماده کرده اند ...دلم برای لباسهای زمستانی تنگ شده بود... خیلی وقت شده بود که درمیان لباسها پنهان شده بودند و به چشم نمی آمدند...


آری زمستان فصل یکرنگ شدن زمین زیباست اما... نه برای شهر من... شهری که در آن فقرو تنگدستی غوغا میکند... شهری که در آن اکثر مردم شبها گرسنه میخوابند و شکم هایشان به خالی بودن عادت کرده... مردمی که لباس گرما و سرمایشان یکی ست... و هیچگاه توان خریدن لباس را ندارند و با همان یک تکه لباس نازکشان بدنشان را در سرمای چله گرم می کنند... مردمی که روزهای سردشان را در خیابان ها و شبهای شان را تنها با تکه ای کارتن و کاغذ روی زمین سرد و نمناک صبح میکنند...



زمستان زیباست اما نه برای مردم شهر من... مردم شهر من غریب اند و به غربت عادت کرده اند ... مردمی که هر روز تعدادی شان قربانی فقر میشوند و در بدبختی جان میدهند. اما هیچکسی از مرگ آنان باخبر نیست.


زمستان را دوست دارم اما وقتی شرایط و وضعیت مردمم را میبینم دلم میگیرد.... هر روز کودکانی را می بینم که صبح زود در این هوای سرد با بوت های پاره با یک لباس نازک و کهنه با صورتی های سرخ شده از سرما و دستهای کبود اسفند در دست برای مردم زاری میکنند یا کودکان دستفروش آواره در خیابان که از مردم خواهش میکنند تا حتی یک ساجق یا بیسکوییت از آنها بخرند.. صدایش هنوز در گوشم است خیر است خاله جان خیر است یک ساجق 5 افغانی ... سه دانه ش 10 افغانی...



یا مردان شهر من که به امید پیدا کردن دو قران پول حلال دست به هر کار پر مشقتی میزنند .. دستفروشی ، کراچی رانی، بار کشی... اما شب باز هم با هزار غصه دست خالی به خانه میروند...


در شهر من مردمانی زیادی هستند که لذت چشیدن رفاه و آرامی... حس گرمای بخاری ... لذت مزه ی یک غذای لذیذ برایشان  بزرگ ترین حسرت و آرزو شده....


خیلی و غم انگیز و دلگیر است ... در گوشه ای از این شهر مردمانی هستند که هر روزشان پر است از رفاه و آرامش و روز زندگی شان را با آسودگی سپری میکنند. انها آدم هایی هستند که با سختی ها و رنج ها کاملا بیگانه اند. تابستان و زمستان شان یکی ست... دغدغه پیدا کردن بخاری و وسایل گرمایی را ندارند.... آرامند و بی دغدغه....اما در گوشه ای دیگر از این شهر مردمانی هستند که با فقر و بیچارگی انس گرفته اند همدم و کاشانه هایشان خیابان های شهر است ... با سختی ها مشکلات پی در پی بزرگ شده اند و به دلیل نداری از همه چی محروم...



تحلیل این دو نوع برای من خیلی مشکل است...


آیا به راستی عدالتی که میگویند همین است؟؟؟


 


 



About the author

zahra-ibrahimi

she is Zahra Ibrahimi. she is 19 years old. she is graduated from school in 2011.and now she is studding computer science in AIT institute and also she is working in Film Annex as a blogger.

Subscribe 0
160