در بادیه های سرد و تاریک شب
دریک سکوت مبهم
قلبی عطش زده و تنها
در این غمکده تنگناه
تقدیر همچنان بی سرنوشت
چیزی باقی نیست جز خاری که بر پای میماند
جز چشمی که از حضور تو و انتظار ،پر است
این تنهایی وتمام فصول کهنه ام
مرا اگر ببری به فصل سرما
و به آتش گرما
باز هم مونس تو خواهم بود
ای سکوت من !
هان بگو در کدام صحرائی
که من تشنه لب میکردم به دنبال تو
1389-زمستان