لــــبخــند

Posted on at




در یکی از شهرهای افغانستان  پیرمردی زندگی میکرد که تنها بود . هیچکس نیم دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد . او دارای صورتی زشت داشت . شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد . و از او وحشت داشتند .



کودکان از او دوری میکردند ومردم از او کناره گیری میکردند . قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی ساعتی او را تحمل کند . علاوه بر این زشتی صوت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود او که همه را گریزان ازخود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد ه می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود ومردم را از خود دور می کرد .



سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یکروز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد زندگی میکردند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه پیرمرد هم بیرون نمود با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد وبه جای اینکه متنفرشده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد .



لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست آن دو بدون اینکه کلمه ای باهم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند . همین لبخند دخترک در ورحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی گذاشت او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید دختر که هربار پیر مرد را می دید شدت علاقه وی را به خویش در می یافت و باحرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت اوداشت .



چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیر مرد راندید یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک که نامه را دریافت کرد وصیت نامه یی پیرمرد همسایه بود . که وی ثروتش را به دخترک او بخشیده بود .



About the author

160