دختری هستم تنها میان درد وغم پنهان کسی را نمی بینم که غم خوارم باشد گاهی بامن بنشیند و راز دل کند . گاهی خودم را گم میکنم میان دردها گاه به خیالم می آید که به قایقی مرا نشاندند وقتی که به اوج رسیدم قایقم را سر نگون کردند تا غرق شوم وهرچه دست وپا میزنم هیچ فایده ای ندارد و بیهوده است .
غم هایم بی شمار است مثال ستاره های آسمان که وقتی میخوای بشماری ناگهان حساب شان از دستت می برآیند دوباره شروع میکنی به شماردن وبازهم بی فایده است . همین طور دردها وغم هایم شده اند میخواهم بشمارم شان اما از بس زیاد است حساب شان از دستم می برآید غم ها به را حال خودشان میگذارم و به حال خود گریه میکنم .
با این همه درد وغم احساس میکنم نوری در انتهای این همه تاریکی ها وجود دارد که روزی دستم را خواهد گرفت ومرا به سوی خود وبه جاده های خوشبختی میکشاند وآنهایی که روزی همرای ام کردن و وقتی دیدن دستم خالی ودلم پر است دستم را رها کردند مرا به حال خودم گذاشتند خجل خواهند شد . و آروز دارم کاش این طور بشود ............