بیا که از فراغت بیمارم

Posted on at


بیا که از فراغت بیمارم...کجایی ای نازنین من...ای بهترین من...


کجا رفته ای و تا بکی مرا در فراغ خود میسوزانی...مگر چه کرده ام با تو...؟ مگر همیشه نشنیدی از من که بهترین منی، عزیزترین منی...


چرا..؟ چه شده است..؟ برای لحظۀ هم که شده است مرا از دیدار جمال نازنین و آن چشمان آتشین خود سیراب نمیکنی ...؟


این همه ظلم را بر من روا مدار که دیگر تاب و توان صبر و انتظارم نیست...دیگر لحظۀ قرارم نیست، بیا که خواهم مرد از فراغت... بیا حتی به یک لحظه، به یک ثانیه و به یک لحظۀ کوتاه...



(به کدام مذهب است این به کدام ملت است که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟) میدانم که من آن انسان مطلوب، آن شاهزادۀ رؤیاهایت که بر اسب سفید سوار است و درجنگلها و تنهایی در جستجویت است نیستم و خودم بر این اقرار میدارم..



ولی این را بدان چیزی را دارم برایت که شاید به آسانی و سهولت نتوانی آن را بدست آوری، اگرچه از عمرت مثل عمر نوح بگذرد و به صبوری ایوب شهرت یابی، داشتۀ من برای تو صداقت و محبت من است، آنقدر برای تو صادق خواهم بود که به صدیق صدوق مشهور شوم، و آنقدر تو را دوست خواهم داشت که دیگر یادی از شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و هزاران هزار عاشق دیگر در خیال و واقع نیابی...


بیا و ببین که در چه حالم...بیا و با دیدار و نفس روح پرورت بر من بگداز تا از آب زندگانی سیراب گردم، بیا و بیا ....



About the author

safisafa

an afghan student

Subscribe 0
160