امپول مرگ

Posted on at



بالاخره دکتور دیروز به من گفت:من از تو خسته شده ام صد بار گفتم: تو سالم هستی بیخود اینطور خود را بمریضی نینداز جوانی با این چالاکی و راحتی نباید اینطور خود را در مقابل اوهام ببازد. هنوز بیست سال از عمر تو نمیگذرد قلب و دماغ تو در فعالترین ایام سلامتی خود هستند، برو بیشتر به درس و کار بپرداز تا ذهن تو بدانش و مشغولیت مصروف گردد.


اینچندمین بار است از تو معاینه دقیق بعمل آوردم اماهیچگونه علامتی مبنی بر کدام ناراحتی در تو وجود ندارد...


ولی با اینهم هنوز اطمینان نداشتم سالم باشم خیال میکنم مغزم بکلی فلج شده و قلبم نیز از حرکت خواهد ماند ناچار از معاینه خانه داکتر برآمدم باز همان رویا های خفه کننده و کابوس های وحشت آور همیشگی به سراغم آمد و بیرحمانه مرا آزرد...     


امروز بازهم پیش داکتر خواهم رفت و برای آخرین مرتبه از او التماس خواهم کرد تا یکبار دیگر هرطور شده مرا به تنهایی تحت معاینه قرار دهد ممکن است اشتباه کرده باشد و من مریض باشم.      


اوه رسیدم مثل اینکه مراجعین هم نیستند، سلام آقای دکتور! 


خیریت بود باز چه شده؟


یکبار دیگر هم مرا معاینه کنید....       


آخر این بار دهم است. گفتم مریض نیستی آدم سالم که معاینه لازم ندارد...   


نه آقای دکتور... یک بار دیگر فقط یکبار دیگر... شاید علت اصلی شکایت مرا بدانید. 


علت اصلی؟ چه علت... خوب ایندفعه طوری معاینه خواهم کرد که دیگر لب به شکایت نگشایید.  


متشگرم..  


دکتور با عجله مرا به اطاق لابراتوارش برد پنجره های اطاق را بست و چراغ قوی روشن کرد.   


اوه آقای داکتر ببخشید شما را ناراحت کردم . چقدر مهربان هستید اگر غیر از شما هر کسی میبود از این لجاجت من ناراحت میشد ولی شما حاضر شدید باز هم مرا زیر معاینه دقیق قرار دهید.


راستی پدرم دوستان خود را میشناخت...     


نمیدانم چرا یاد پدرم داکتر را تکان داد و در حالتی سعی میکرد مرا خاموش سازد نگاهش بسوی نقطه مجهولی دوخته بود شاید به یاد پدرم افتاده بود.


آن اخیر که در بالین پدرم با دقت نبض پدرم را میدید با وصف پیچکاری های مسلسل بازهم میشنیدم زیر لب میگفت 80-85-90-95-100 ...   اوه دیگر دیر شده و قلبش بزودی خواهد گسیخت.


من با پریشانی گفتم آیا پدرم نجات خواهد یافت؟ اما او فقط سرش را تکان داد و گفت: دیگر همه چیز تمام شدا است، قلبش دیگر نمیزند.


داکتر آهی کشید و نگاهی به ساعت شمار انداخت و گفت: فرید چرا به هیجان آمده ئی!


نبض تو تند شد- ها بگذار ترا پیچکاری کنم


...  


گفتم آیا پیچکاری مفید خواهد بود؟ 


بلی بلی حتمآ..    


این از همان امپولهایی نیست که به پدرم ترزیق نمودید؟


لطفآ ساکت باش..   


دستهای داکتر با شدت میلرزید با عصبانیت لبهایش را گزید و آهسته گفت: چند لحظه بعد این هم برای همیشه ساکت خواهد شد...   


دیگر ندانستم پی شد جسد بی حرکت داکتر پیش پایهایم افتاده بود و با حمله جنون آمیز و ناگهانی من داکتر از پا در افتاد و بیهوش شد به عجله امپول را به دست راستش نزدیک ساختم و ترزیق نمودم...     


ساعت شمار تک تک میکرد75-80-85-90-95-100 ... داکتر به هوش آمد اما حرکت کرده نمیتوانست-سایه مرگ چهره او را فرا گرفته بود با ناراحتی گقت: فرید! مرا ببخش! من نمیدانستم تو بالاخره انتقام پدرت را خواهی گرفت..    


میخواستم ترا با ترزیق همان امپول از بین ببرم اما تو... تو...    


فریاد زدم خاموش ناجوانمرد... یک سال کامل روح پدرم مرا میازارد. شبها با کابوسهای هولناک و رویای رعب انگیز دست به گریبان بودم تا اکنون موقع یابم انتقام خون پدرم را بگیرم..    


شاید تو هم از حرکات جنون آمیز من چیزی درک کرده بودی که میخواستی با همان امپول مرگ آور مرا نیز نزد پدرم بفرستی از این پس بر چوکی پدرم نخواهی نشست...      


قطرات اشک یاس و ناامیدی از گوشه دیدگان خسته داکتر میلغزبد.


محتویات امپول اثر خود را بخشید. نگاه حسرت بار داکتر مرا بیاد پدرم انداخت به یاد آخرین لحظه که او بر بالین پدرم محتضرم نشسته بود و مرگش را تماشا میکرد. آن لحظه من در پشت در زمزمه داکتر را میشنیدم که به پدرم میگفت:


(دیدی چطور ترا از پا در آوردم فردا آنهمه عزت و مقام تو ازان من خواهد شد تو بمیر و آرزو های خود را هم با خود به خاک ببر)  من آن موقع هیچ کاری نمیتوانستم. یکسال انتظارکشیدم عاقبت موقع یافتم و انتقام خون پدر خود را گرفتم. من اکنون سلامتی خودرا باز یافتم. دیگر کابوسها در دل شب مرا رنج نخواهد داد


...       


نگاهی به جسد سرد و بیروح داکتر انداختم و دور شدم...      


ولی. ولی آیا میتوان لکه های خون را با خون شستشو کرد؟ آیا من فقط انتقام گرفتم و با قتل داکتر تباهی نرسیدم؟؟     


من میروم اما چه میدانم؟؟ شاید دست تقدیر مرا هم بجرم این انتقام خونین بکیفر رساند.


..             


(ظریف صدیقی)        


        


           


  



About the author

160