نمیدانم گناهی تو بودیا من

Posted on at


سال داشتم  که باحمید آشنا شدم .او دم خانه ما دوکان بقالی داشت.در چشمانش چشمانش احساس عجیبی را می دیدم.انگار او تنها کسی بود که بخاطراش زنده گی میکردم هروقتیکه به دوکانش میرفتم دلم نمیخواست از دوکانش بیرون شوم  مجبور بودم که دیدارش را ترک کنم اما چهرش یک ثانیه هم از نظرم دور نمیشد    خیلی دوست اش داشتم اما او بی خبرازاین عشق پنهانی من بود  دلم میخواست برایش اظهار کنم اما یک ترس عجیبی داشتم شاید اینکه میترسیدم که دوستم نداشته باشدویاهم ترس دیگری..چند روز گذشت اما از او خبری نبود  ودوکانش بسته بود خیلی دلم برایش تنگ شده بود ولی از هم بیشترنگرانش شده بودم که برایش کدام اتفاقی بوجود نیامده باشد .همیشه دعایش میکردم ومیگفتم که خدایا هرجای که است مواظب اش باش ودر پناه خود حفظ اش کن.خیلی پریشان بودم مامایم به خوستگاری من برای پسرش آمده بود .تمام اعضای فامیلم از من خواستن تا من این ازدواج راقبول کنم ولی نتوانستم....هرروز به این امیدآغاز میکردم که شاید او را ببینم .ولی .....دوسال گذ شت ولی از او خبری نبود....پسرکاکایم باز بلای جانم شدولی بازهم رد کردم سرانجام سه سال شدزیاد به من خوستگارمی آمدولی با آمدن آنها جیگرم آب می شد اما همه را رد  کردم ودر انتظار او بودم وباخودم میگفتم  کاش برایش میگفتم که چقدر اورا دوست داشتم شاید گناهی خودم بودبا خودم رویا شیرینی ساخته بودم   از عشق او چهارسال  گذشت افسرده وخسته شوده بودم  فامیلم ازاین وضیعت من خیلی رنج می بردند ولی عادت بدم این بود که درد واحساس خودم را به کسی نمیگفتم تا شاید درد های دلم کمی سبکتر می شد.یک روزدوستان مرا مهمان کردن گرچی دلم هم نمیخواست بروم ولی آنها دنبال من آمدن .در راه روان بودیم یکی ازدوستان  من گفت ای دخترها حمیدرا نگاه کنید مثلکه از خارج برگشته .وقتیکه چشمانم به اوافتاده  غرق اشک شد .خوستم قدمی به طرفش بردارم که دوستم گفت وای خانمش را ببین چقدر جذاب است .قدمم را پس به عقب کردم وبی حرکت شدم  خودم را به دیواری تکیه دادم وکنترولم را از دست دادم دوستانم خیلی پریشان شدند ولی من خودم رد گم کرده بودم خدایا این همان کسی است که من سالها اتنظاراش را داشتم چگونه شد کاش اورا نمی دیدم وتا آخر عمر اتنظار می کشیدم این بهتر.بود  ولی اورا باکس دیگری نمی دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



About the author

MassoodaAuobi

She is Student in Baghnazargar High School.She Live in Herat-Afghanistan. She has interest to Writing and reading.

Subscribe 0
160