لبخند

Posted on at



دزدی به جهت دزدی به خانه درویشی رفت هرقدرجستجو کردچیزی نیافت.درویش بیدار شدوسرازبالشت برداشت,گفت: ای برادر! من در روز روشن دراین خانه چیزی نمی یابم تودرشب تاریک چه خواهی یافت؟



مردفقیر به مردبه مرد غنی سلام دادوگفت کجاتشریف میبرید؟مردغنی گفت: قدم میزنم که اشتها پیداکنم.خودت کجامیروی؟ فقیرگفت: من اشتها دارم قدم میزنم تاخوراکی پیداکنم



دهقانی درمزرعه اش مصروف نان خوردن بودکه مردی از آنجا عبورکرد,دهفان گفت:برادربیا نان بخور.مردفوراًازاسبش پیاده شدوگفت: میخ طویله اسبم را کجابکوبم؟دهقان که از حرفش پشیمان شده بود گفت : به زبان من



دو دوست به هم رسیدند,اولی روبه دومی کرد وگفت: دیشب مهمانی داشتم که تاصبح گپ زدومارابه خواب نگذاشت.دومی پرسید: درباره چی حرف حرف می زد؟اولی جواب داد:درباره ضررپرگویی وفوایدخواب




About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160