تنها اشتباه من قسمت اول

Posted on at


 


مهمانها رفتن خیلی خسته بودم خداحافظ شهلا جان زیاد زحمت کشیدی راضی به این همه زحمت نبود یم وتعارفات از این قبیل حرفها در دلم می گفتم زودتر برید وگرنه حال است که از پا می افتم به زمین همین که بیرون شدن من هم در را بستم و با کوفتگی زیاد بر سر تخت اتاقم خودم را رها کردم چشمانم دیگر تاب باز بودن را نداشت گرچه همه جا بهم ریخته بود و آشپزخانه هم از همه بدتر ولی توانی دیگر در خودم نمی دیدم







که بلند شوم و کمی مرتب کنم خانه را به همین فکر بودم که چشمانم بسته شد نمی دانم چه وقت صبح شد بس که خسته بودم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم همه جا روشن شده بود و نور آفتاب از پنچره چشمانم را اذیت میکرد بلند شدم و پرده را کشیدم هنوز هم احساس خستگی می کردم نگاه به موبایل انداختم یاسمین بود با خود گفتم حتما زنگ زده تا پرسان کند چرا دانشگاه نیامده ام باشد تا صبحانه بخورم و بعد خانه را مرتب کنم و ظرفها را بشویم خیلی کار بود یک روز تمام زود دست به کار شدم به صورتم کمی آب زدم یک لیوان شیر خوردم و اول آشپزخانه را مرتب کردم ظرف ها را شستم خانه را هم جمع کردم و گرد گیری ساعت 2 بعدظهر بود که کارهای خانه خلاص شد









یک حمام آب گرم کردم یک قهوه داغ هم درست کردم سر کوچ دهلیز نشستم و ماهواره را روشن کردم نگاهی به خانه انداختم همه جا برق میزد از تمیزی حالا احساس آرامش کردم و قهو را نوش جان کردم اما چنر دقیقه بعد احساس ضعف کردم و شکمم به سرو صدا شروع کرد فهمیدم گشنه شده بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم از شب غذا زیاد مانده بود قسمتی از آن را گرم کردم و تند تند شروع به خوردنش کردم که در همین اثنا زنگ در زده شد بلند شدم و طرف در رفتم در را باز کردم یاسمین بود کجایی دختر چرا امروز دانشگاه نیامدی استاد غیر حاضر کرد تورا شروع به حرف زدن کرد چرا رنگت پریده مریض هستی چیزی شده نه یاسمین جان هیچی نشده بشین برایت تعریف می کنم


 


 



 


قهوه می خوری یا چای اصلا غذا خوردی یا نه معلوم که خوردم پس تا الان که ساعت 3 هست خودم را گشنه نگه می دارم خوب پس چای که می خوری یا قهوه نه چای سبز برایم بیار اگه حالت که ظاهراخوب معلوم نمی شه اگه خوب نیستی خودم درست می کنم نه من که گفتم چیزیم نیست فقط کمی خسته ام درست است تسلیم من هم چای دم کردم و بردم به دهلیز برای یاسمین خوب نگفتی چی شده هیچی دیشب خواهر های فرامرز و مادرش و اولادهای فروخ و فتانه که خواهرای فرامرز بودن آمده بودن یعنی من مهمان کردم چون بعد از 5 سال از لندن آمده بودن دو تا خواهر و مادرش خیلی وقت بود ندیده بودمشان فرامرز هم نبود بخاطر سفر کاریش به فرانسه رفته دوست داشت ببین خواهراش اما نشد ولی از دو روز که آمادگی می گیرم برای این مهمانی تا خراب نشه غذا و از همه چیز باشه تا کمی کسری نداشته باشه سفرم و پیششون کم نیام چون اویل که ازدواج کردم چیز زیاد خوبی یاد نداشتم که درست کنم اما حالا بعد از دو سال خوب حرفه یی شدم خیلی سوخت خراب شد بی نمک شد اما بلاخره یاد گرفتم خوب می گفتی منم می آمدم کمکت تنها نباشی نه می خواستم این دفع خودم تنهایی همه چیز رو درست کنم می توانم یا نه اما توانستم اون هم عالی ...........................ادامه دارد






About the author

160