پسری تنها بی کس باچشم های نمناک باقلب شکته رنجور
که در طفلی مادر مهربان خود از دست داده بود کاملآ تنهاوبی کس شوده بود
روز به مکتب روان بود وقتی به صنف رسید استاد درس را شروع کرده بود وقتی درس را خواند
به شتاب گفت استاد !
این بابا با بابای که من دارم یکی هست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
استاد گفت بلی پسرم این هم بابا آن هم بابا فرقی نیست با این بابا آن بابا
پسر گفت بابای که من دارم شب روز با چوب من را کوتک می زند
نه این بابا آن بابا فرقی هست با آنها
نه بابای که من دارم چماغ دردست دارد می کوبد برجان ضیف من
نه این بابا آن بابا فرقی هست با آنها