.وقتی عشق باشد چیز دیگر را چشم نمی بیند

Posted on at


بسیار مرد خشمگین و جنگ جویی بود خیلی وقت نشده بود که به قدرت رسیده بود ولی از هر طرف کشورش گسترش پیدا می کرد.بلاخره در مقابل او و لشکرش تنها یک منطقه مانده بود که فتح نشده بود


ساز وبرگ سفر را آماده کرد و در این سفر به خاطری که نشان بدهد فقط و فقط به خاطر پیروزی آمده است مطابق رسوم همسر خود را نیز با خود برد.


کشور مقابل  هم تمام آمادگی را برای دفع حمله آنها گرفته بود و از تقدیر روزگار این بار بخت با فرمانده یاری نکرد لشکریانش همگی از زیر تیغ گذشتند و او و همسرش به اسارت گرفته شدند.


و آنها را به دربار بردند ولی گویی شکست نخورده بود و خود را آماده می کرد که با پادشاه کشور در گفتار بجنگد.


پادشاه کشور با اوصحبت های کرد وچون فرمانده را میشنخات که تا به حال هیچ گاه دروغ نگفته و اگر حرفی را بزند تا پای مرگ به آن وفادار می ماند.


گفت اگر از تو بگذرم برای من چه می کنی


گفت تا آخر عمر بردگی تان را می کنم.


ولی این چیزی نبود که او می خواست.


گفت اگر کشور هایت را از تو بگیرم چه


گفت دیگر برایم ارزشی ندارند


به همین منوال چندین سوال کرد


و جواب های می شنید.


ناگهان گفت اگر همسرت را بکشم چه


گفت به هیچ یک از گفته هایم دیگر پایبند نخواهم بود


گفت اگر او نکشم و از او نیز همانند تو در گذرم


گفت جان خود را فدایتان می کنم.


پادشاه از جا بلند شد وگفت همین را می خواستم از تو بشنوم تمام چیزی های که از تو خواستم را به خودت بخشیدم ولی فقط می خواستم که تو را یک جان فدای خود بسازم و او همسرش را ازقید آزد کرد و به ملکشان برگشتاند.


در راه فرمانده به همسره خود گفت شان وشوکت را دیدی قصر نبود بهشت بود  . زن گفت نه تنها چشم من مردی را می دید که هیچ چیز برایش مهم نبود و فقط به خاطر من جان خود را فدا کرد.



 



About the author

nematkakar

به نام خدا نعت الله کاکر هستم. تحصیلات ابتدایی خود را در کشور ایران به پایان رساندم و تحصیلات لیسه خود را در شهر هرات در لیسه سیفی به اتمام رساند. بعد از سپری نمودن امتحان کانکور به پوهنحی کامپیوتر ساینس راه یافته و در سال 2013 آن را…

Subscribe 0
160