تاچی وقت بامابازی می کنی

Posted on at


 

ماشش دوست بودیم ....ا

شش دوستی که هیچ وقت ازهم جدانبودیم ونیستیم .هراتفاق که به ماوی افتدماشش دوست باهم حل می کنیم  هرمشکل که داریم باهم اقدام می کنیم .ودوست های خودرابه تنهای رهارنمی کنیم.ا

دربین ماشش دوست یک دوست مان بودکه چندروزی بودکه مریض شده بود..ا

ماپنج دوست زیادازخاطراین دوست خودبه تشویش بودیم .زیادغم وغصه می خوردیم .که این دوست مان راچی شده است ؟؟؟؟؟

تمام ماشب هابه بالای سرش بیداربودیم ودعامی کردیم که خدایادوست مان خوب شود...ا

یک روزدوست خودرابه خاطراین که خوب شودبه خاطرهوای آزادبه بیرون بردیم

.

دربین راه یک شخصی باماروبروشدوگفت این دوست تان راچی شده ؟؟؟؟

یکی ازماگفت که نمی دانیم چی شده این را؟؟؟؟

آن شخص گفت شمااین دوست خودرابامن تنهابگذاریدوبرویدشمابه خانه خودماهم می آیم ..

ماهم قبول کردیم ورفتیم به طرف خانه خود...امایکی ازدوست های مان بامانرفت وگفت من دوست خودرابااین بیگانه تنهانمی گذارم .شمابرویدبه خانه من ازپشت این دونفرمی آیم به خانه شماتشویش نکنید

.

خوب مارفتیم واین دوست مان نرفت وپشت سرشان این نفربودکه ببیندکه این چی کارمی کنند..

این شخص به دوست من گفت که بیابامن بروخانه من ......ا

دوست من گفت من می خواهم که این دوست هاراازهم جداکنم .وتوبایدبامن کمک کنی....ا

وقتی که من این گپ شنیدم وآمدبه خانه به دوست های دگه خودگفتم که این دوست مان بااین شخص به خاطرجداکردن مان پلان گرفته

..

ولی دوستهای من قبول نکردندوگفتندکه این دوست مان مریض است این امکان ندارد.

باشه وقتی که آمدازش پرسان می کنیم  .

دوست مان گفت نه باشه ببینم که چی کارمی کنن؟؟؟

دوست مان باآن شخص آمدودیدم که پس به همان حالت است.....ا

دوست های من به من باورنکردند....ا

شب که شدآن شخص به ماگفت که شماهانبایدبه پیش این باشید.این بایدتنهاباشد

.

ماازاوتاق اوبیرون شدیم

ولی تاصبح مابیداربودیم به خاطردوست خود...ا.

این دوست مان مریض نبودمارابازی می داد.این هدف داشت که ماشش دوست راازهم جداکنند.

روزبه روزحالت دوست مان ورفتارش عوض می شد..واین هابه من باورنمی کردند.

من که نمی توانستم این حالت راتحمل کنم من ازپیش شان رفتم وگفتم شماکه به من باورنداریدمن هم ازهمی ساعت می روم وشماهاباهم باشید

.

من رفتم ولی هرروزازآنهابه طورپنهان خبری می گرفتم .

چندروزبعدازرفتن من آن شخص ودوست ماآن دوست های من راهم ازخانه بیرون کرد.

وگفت شماهم برویدبه پیش آن دوست.....من به شمانیازی ندارم .

ماهم ازخانه بیرون شدیم .

رفتم به پیش آن دوست خود.....دوستی که به حرف هایش گوش نکرده بودیم ..

وقتی مارادیدزیادحیران شد...گفت این جاچی می کنید؟؟؟؟

 

گفتیم ماراهم ازخانه بیرون کرد.وگفت به ماهاهم نیازی ندارم برویدبه پیش آن دوست خود.

خوب خیراست خوش آمدید....ماازاین به بعدپنج دوست هستیم...ا

باشه که اوتنهاباشد..وقتی اوبه مانیازی نداردماهم به اونیازی نداریم

"آرزو"رحمانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 



About the author

Arzoorahmany

Arzoo Rahmany is a twelfth class student in Mahjube Heravi high school.

Subscribe 0
160