دخترک سبزی فروش

Posted on at


 


 دریکی ازقریه های دوردست دخترکی که هم پدر وهم مادر خودرا از دست داده بود همرای پدرکلان خود زنده گی می کرد.آن دختر خیلی کوچک بود.پدرکلان وی که خیلی دوست داشت برایش هر کاری راانجام می داد تادخترک احساس تنهایی نکند.روزی شد که پدرکلانش رااز وظیفه دهقانی کشیدند این  پیرمردخیلی غمگین بود که بعد از این دیگرپه کاری بکند تالقمه نانی بررای نواسه اش دربیاورد.درداخل حویلی خانه این پیرمردباغچه یی بود.پیرمرد که چشمش به باغچه خانه اش افتاد رفت به بازارچند رقم تخم سبزی خرید آن باغچه راسبزی کاشت.زمان رویدن سبزی ها آنقدر باغچه را زیبا جلومی دادند که مپرس بلاخره سبزی ها بزرگ شدند وپیرمرد هر صبح سبزی هارا می چید وبه شهر برای فروش می برد


.


 وخرج خود ونواسه اش را از همین سبزی فروشی در می آورد زمانی که موقع فرارسیدن فصل زمستان شد پیرمردبه رفت که باید چی کند.بایدچاره یی به این سبزی ها کند که این هارا در فصل زمستان خشک ویخ نزند فردای آن روز که باران به شدت می بارید.پیرمرد گفت که باید گل خانه یی برای گرم نگهداشتن سبزی هابسازم رفت چندانه چوب برای پایه های گل خانه آورد.گل خانه را از چندتیکه چوب وچند پارچه پلاستیک درست کرد.ونواسه اش را صداکرد دخترک که خیلی سبزی رادوست داشت هر روز که می شد این سبزی هارا آبیاری می کرد.وپدرکلانش آنرا به شهرمی برد ومی فروخت روز سردزمستانی بودوپیرمرد مریض شد آنقدرمی لرزید که توان برخیستن ازجایش رانداشت.آن روزکه آنقدرسردبود.وخانه شان هم زیاد سرد بود وشب هم برای خوردن چیزی نداشتند ودخترک هم توان گرم کردن خانه ودرست کردن غذارانداشت.


 


نشست به گریه کردن آن شب تا به دم آذان صبح گریه می کرد که ناگهان صدای بلند شد که دخترم بیا. دخترک که می ترسیدازجایش بلند شد.دیدکه صدا ازداخل گل خانه میاید رفت به داخل گل خانه گفت کسی اینجا است. که صدابلندشد دخترم چرا گریه می کنی دخترک گفت که پدر کلانم مریض است خانه مابسیار سرداست وشام غذاهم نخوردیم وپولی هم در خانه نداریم که پدرکلانم برود به شهر سبزی هایش رابه فروش برساند.من هم نه کلا دارم نه لباس گرم دارم که خودم بروم سبزی ها را بفروشم دخترک بیرون شد از گل خانه که ناگهان اسبی رادید باگاری پر از سبزی رفت پیش اسب به روی سبزی هانامه ای بود نامه را برداشت وآن را خواند.به داخل آن نوشته بود که داخل خانه ات لباس گرم،کلا،شال گردن وکفتش است بروآن رابپوش وقتی داخل خانه شدم دیدم به روی میزمان گذاشته است.آنها را پوشیدم ورفتم روی اسب بالاشدم واسب مرا مستقیمابه شهر برد


.


آن روزتمام سبزی رااین دخترک به فروش رساند هر کس که می خرید می گفت چقدر این سبزی ها تازه وزیبا هستند برگشت دخترک به خانه وارد خانه شد دید که خانه شان گرم است.وروی دستر خوان شان یک غذای خوبی باسوب است وپدر کلانش هم دور دستر خوان نشسته است گفت که پدر کلان خوب شدی پدر کلان گفت بلی کمی باباخوب شدم گفت پدرجان این غذارا کی درست کرد وکی خانه راگرم کرد پدر کلان هم گفت من هم نفهمیدم که این کس کی بود.وقتی چشمانم راباز کردم دیدم خانه مان گرم است ودستر خوان هم هموار است فکر کردم که تو این کارها راکردی دخترک هم گفت پدر کلان جان منم وقتی به بیرون از خانه رفتم دیدم که اسبی با گاریه پر از سبزی دم خانه ایستاده است .آن دخترک که قلب شکسته ای داشت چون که شب گریه مکرد خداوندج او را تنها نگذاشت واین کارها را برای او انجام داد دخترک باپدرکلان خود دست بسوی آسمان بلند کردند وشکرگذاری خداج را کردند.    



About the author

160