بار سفر بسته ای ، ای همسفر با کدام خروش
بهر کجا و با کدام زمانه و نوش
دل دیوانه با کدام چشن کند بیان
که به یاد و نام آسمان توست به هوش
ای دم ، ای هوا ، ای صحرا جهان من
در این کنار شکسته و نشسته بهر یک نگار پوش
رود و زمزمه ما آید سوی دیار ما
همه رقص و شادی در راهش زنیم جوش
قدمش بر دفتر ما معنی زندگی است و ادب
که ز ادب چشم او ادیبان ادب بوند خموش
تنم چون این نی دهد جان و زند قلب
تا که می مستانه گل گیرد در آغوش
در تن، گیاه محبت کاشتیم و حاصل
تا بهر محبت نگاه تو گیرد پوش
قطره خویش رنگی زنیم و دنیا
که تن خاکی ما گیرد فروش و حرف ما گوش
ای همسفر دیده جان مسپار بر این لحظه فانی
گوش یاد او بهر من است سروش