پرستوی پرواز

Posted on at


میلرزید همانند بید خشک در دستان بیرحم باد. پردة چشمانش از نم اشک همانند آینه شفاف میدرخشید.آه های سوزانش نشانه آن همه درد درونش بود.


چه زنده گی و وضعیت تأسف باری، بیچاره دخترک هنوز هیجده سالگی را تکمیل نکرده بود و چند بچه قد ونیم قد داشت و دختر اولش پنج سال داشت، یعنی اینکه تفاوت سنی آنها این بود که مادر سیزده، چهارده سال از دخترش کلانتر بود.



سال یکی زاییده بود آن هم چهار تا دختر پشت پشت هم که هر کدام نیم سانت از هم فرق داشتند و حال دوباره روز هزاران بار خودش را نفرین میکرد و لعنت میفرستاد و این سیاه بختی و آن همه درد ومشقت که بر زندگیش تاریکی افگنده بود.


هر وقت میدیدمش قلبم از آن همه فراز ونشیب های پی در پی زندگیش میسوخت سختی روزگار بیرحم هاله سیاه رنگی از درد در زیرچشمان غم دیده و بی فروغش ایجاد ساخته بود.


دیگر از آن همه نشاط و لبخندهای شاد خبری نبود دیگر آن دختر زیبا وقد بلند با چشمان پُرفروغ و  سیاهش کسی را نمیتوانست جادو کند مشقت های زندگیش او را با سنگینی اش خموده و فرتوت ساخته بود.



وقتی با چشمان پُرفروغ پا به خانه شوهر گذاشت دختر نازدانه پدرش بود یکه دختر، خوب از زندگیشان خبر داشتم، یک کوچه از خانه ما بالاتر زندگی میکردند.


وضعیت زندگی آن ها زبانزد خاص وعام بود.


پدرش یک مرد تاجر بود وفوق العاده زنده گی معرفه ای داشتند مادرش چه نذرها که نکرد تا خدا برایشان بعد از چندین سال فرزندی داد آن هم یک دختر بسیار زیبا که روزی نبود خواستگار نداشته باشد با سواد و یکه دختر اسمش را پرستو گذاشتند پدرش معتقد بود دختر همانند پرستوییست که پرواز میکند و از دست پدر ومادر میرود.


مدام به دیدنم می آمد همانند دخترم دوستش داشتم، دختر با حیاء و نجیبی بود. همه  اخواستگارانش خوبیش را شنیده و خودش را ندیده بودند، وقتی دو دخترم را عروسی کردم او هم رفت وآمدش را کمتر کرد از خانه ام.



دوستش داشتم خیلی و آرزو میکردم کاشکی یک پسر داشتم تا او را همیشه در کنارم میدیدم و احساس سر بلندی میکردم اگر دختری با آن صفات حسنه عروس من بشود.


تحصیلکرده و درسش را تمام کرد، میخواست وارد فاکولته بشود که بیچاره مادرش سکته قلبی کرد ومُرد او ماند وپدرش تا حالا هم باور ندارم که چه شد بین آن همه خواستگاران شایسته ویکی از دیگری بهتر، پدرش پرستو را به پسری داد که آه در بساط نداشت. شاید به خاطر آن بود که فکر میکرد آدمهای پولدار فکرشان دنبال سرمایه شان است و یک آدم مفلس میتواند عاشق تر از یک پولدار سنگدل و عیاش باشد.


آن هم عروس کردن با آن سن کم چون میدانست پایش لب گور رسیده و چیزی از عمرش باقی نمانده. پرستو سکوت کرد وهیچ نگفت. میدانستم دارد آتش به زندگیش میزند، میدانست که پدرش او را بیحد دوست دارد و بخاطر او هر کاری میکند هیچ نگفت.



حتی وقتی من از او خواهش کردم تا بی اندیشد و به آینده اش فکر کند وبدون فکر تصمیم نگیرد، هیچ نگفت.


حالا یادم می آید آن آتشی بود که خودش روشن ساخت و حالا داشت در آن دست و پا میزد، میسوخت ومیساخت و به خاکستر تبدیل میشد.


پدرش وقتی پرستو را به خانه بخت فرستاد تمام مِلک و اموالش را به نام یکه دخترش کرد خوب یادم هست که مثل ابر بهاری به دنبال دخترش میگریست تابحال مردی را ندیده بودم که همانند او بدون وقفه اشک بریزد.


وقتی به آرزویش رسید آنوقت با خیالی آسوده سرش را بر بالش مرگ گذاشت و برای همیشه از این دنیا رفت. اما نمیدانست دخترش را بین چنگال چه لاشخوری رها ساخته بود.


شوهر پرستو خوب توانسته بود نقش بازی کند.


پس از آن که اموالش را فروخت و مِلک او را بنام خودش کرد. بیچاره دخترک تنها یکسال توانست خوشبختی را حس کند در خانه مرد بی رحمی که او را بخاطر سرمایه اش برگزیده بود.


اینها همه منعکس شده روزهای خوشبختی گذشته اش بود. دختری بی کس و بیچاره تنهاکسش من بودم؛ چراغ زندگیش روز به روز رو به خاموشی میرفت.


شوهرش برایش اخطار داده بود که دیگر از زندگی با او سیر گشته، بیچاره پرستو دختر زا بود و همین دختر زاییدنش نگذاشته بود که زندگیش رنگ ورو بگیرد اما همیشه این آرزو در دلش ماند دوباره حامله شد اما اینبار به امید پسر!


اما بلآخره شوهرش زن گرفت، دخترک تنها وسیله دفاعی اش گریه وآه و اشک بود.


روی دستانش کبود، موهای ژولیده و رنگش پریده، میدانستم آن خدا نترس حتی بر سر زن حامله هم دست بلند میکرد ورحمی نداشت.



به خاطر هیچ جرمی که مرتکب نشده بود، بلکه همان تقدیر الهی بود که خود پروردگار بزرگ بر زندگی معصومانه او رقم زده بود.


روزی که فرزندش به دنیا آمد پسر بود وبعد از چهار دختر اما لحظه ای که با شادی و دلی مالا مال از خوشی رفتم تا از او خبر بگیرم آنچه را شنیدم باور نمیکردم. دخترک تنها و بیکس وقت بدنیا آمدن بچه از دنیا رفت.


دیگر پاهایم نای حرکت نداشتند ویارای ایستادن. یک جاذبه ای مرا بسوی پایین میکشید. دستم را محکم به دیوار گرفتم اما انگشتانم رمقی برای پایه داری نداشتند.


فردایش که سر تشحیح جنازه اش رفتم امباق نو عروسش هم آنجا بود همراه شوهرش.


دخترک بیچاره یک پسر بدنیا آورد به قیمت جانش و آن مرد خود خواه دیو صفت به خواسته اش رسید.


خدایا... آیا در دل او هیچ رحمی برای زنی تنها وبیکس وجود نداشت؟؟؟


او چه کرده بود که خواسته وناخواسته دستخوش بدبختی روزگار شده بود وباید باور میکرد که بدبخت است و در این آتش زندگی بسوزد وبسازد!؟؟


چشمانم تاب دیدن آن همه بدبختی و پَرپَر شدن جوانی را نداشت؛ قلبم داشت آتش میگرفت، پرستو رفت همانند گفته پدرش کوچ کرد، پَر زد ورفت.



دیگر صبرم تمام شده بود وتحمل آنرا نداشتم که ببینم زنی دوش بر دوش شریک بیرحم زندگی او به جای پرستو ایستاده وبه جنازه اش چشم دوخته وطفلکان سرشان را بر روی جسد سرد مادر گذاشته و زار زار میگریند. پرستو بیکس رفت و به زودی هم یادش از صفحه اذهان نه اما روزگار پاک میگشت، انگار نه انگار زنی بنام او وجود داشته، هیچکس نتوانست با تقدیر او بجنگد ونجاتش بدهد حتی من خودم را نمی بخشم که نتوانستم برایش کمکی بکنم. و حال شوهر بیرحم او با سرمایه دخترک معصوم به خانه و همسر وآنچه که خواسته بود رسیده بود.


شاید خدا تقدیرش را چنین رقم زده بود. برایش فاتحه ای خواندم و از خانه بیرون شدم و بسوی خانه ام روان، گریه مجالم نمی داد آنقدر دلم پُر بود که لحظه ای نمیتوانستم آرام بگیرم .


هوا ابری بود و آسمان خدا هم بحال دختر بیچاره و بیکسی همچون  او میگریست.


فهیمه کاکر-1388



About the author

fahima-kakar

fahima kakar eleven years and is a graduate of the gnomon is a member of the Herat Literary Society, and to the great works of numerous articles in journals such as Poetry Vjrayd of his stories have been published. She has a great interest in writing, reading books, and now…

Subscribe 0
160