غم آشنای منست...ا

Posted on at


گفتم: ای دوست غم آشنای منست...یارشبهای تارمنست... قصه گوی روزهای زار منست...یگانه شنونده و بیننده حال منست... شریک روزگار سیاه منست...تنها دوست بی جان منست... درخت همیشه سبز و گل همیشه بهار منست... ناگه دیدم که چشمانش پر اشکست، باز گفتم: ای دوست این نگاه تاسف بارت از برای منست بنگر! بنگر! بنگر! از برای رفتن تو از این مکان هزاران درست، نه که با خود گویی این بیچاره دربه در است، گوش کردن به حرف های این یک هنرست...ا


گفت:آه ای دوست این چه سخنست، آیا این قابل گفتنست، چون دگر بسست!‍ بسسست! این خواهش چشمان گریان منست بشنو! درد من که از درد توهم بدتراست...روزی بود که تنها تنهایی یار من بود، یگانه یادگار والدین بیمار من بود، زندگیه تکرار من بود، در باغ خاطراتم خورشید تابان من بود، خوشی نفس خسته داغ دار من بود، اما تا اینکه در آئینه آه کشیدم، دیدم از حرارت نفسم شکست باز تنهایی دست بر کمر بست که نشان دهد، همرای منست ولی دیگر نمیخواستمش چو دیدم در آئینه چهره خود را به مانند دلقکان پست با دل خونین لب خندانست با چشمان بازش در خوابست که نمیدید که در این تنهایی در روز هایش هم بجای آفتاب مهتابست و در انتظارش چه راه درازست...ا


به این فکرغرق بودم که درهر شکسته گی آئینه عکس خودم را دیدم و ناگه دیدم برگ ها را بجای شکستگی های آئینه که عکس من درآنها بود و میخواستند برایم حرفی را بگویند، آری آنها میگفتند: که مادرمان دلاورست که در هر سال برایش یک فصل پر خطرست آری فصل خزانست که فرزندانش همه در آن فصل بیجانست با اینکه  مادرمان بی گناهست برایش چنین عذابست که جای جسد فرزندانش که سرد است و زرد است در آغوشست و این آخرین فداکاری مادر بیمارست برای مردنش هم همین بسست که ببیند ناگهان کودکان سرمست، شوند با خاک یکدست اما با این هم امیدش به آینده است مگر آن چی اش ازشما کمست آنهم که یک جاندارست آیا برای او تنها چنین قربانی سزاوارست...ا


آنزمان بود که فهمیدم این دنیا یک امتحان است وبس.... میخواهم برای تو بگویم: دگر این کارهایت بسست چون بیهوده است واین را بدان که غم سوزنده آذرست اما بدون تو در بسترست انگار که خاکسترست و با تو شعله ور است...ا



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160