امروز بهترین روز زنده گی ام است

Posted on at


صبح قبل از طلوع آفتاب برخاستم.


بعد ادای نماز ازباغچه داخل حویلی مان با هزار شورو شوق بهترین و زیباترین گلها راچیده یک دسته از گل های رنگارنگ درست کردم...


با بسیار احتیاط انها را بلای میزم گذاشتم وخود را مانند پسر که روز عروسی اش باشد  اراسته ساختم ...


آفتاب آهسته آهسته به صد نازو نخره طلوع میکرد



من با خود زمزمه میکردم ...


امروز بهترین روز زنده گی ام است


اما  نمیدانم گفتنی هایم را برایش از کجا اغاز کنم ...


از خوشی زیاد میترسم نفس از جانم در اید


در عین حال یک ترس وحشتناک مانند ردوبرق شدید مرا تکان میداد


اگر این همه خوشی هارا که خیال بافی میکنم برعکس گردد...!


اگر این همه خواب هارا که به چشم باز میبینی بشکند چی؟!


این فکر های منفی چشمانم را تاریک میساخت


به شدت حتا از حدس چنین اتفاقی احساس ترس میکردم.


نخیر...!


امکان ندارد...


این همه وسوسه های شیطانی است.


دوباره به همان خیال های مثبت میپرداختم


بلاخره آسمان چادر روشن اش را به سر کرد و من هم سوار موترم شده همان جا که روز قبل وعده ملاقات داده بودیم خود را رسانیدم


از موترم پیاده شدم


به احتیاط آن دسته ی گل را دربغلم گرفتم و به آمدنش منتظرماندم


چهره ام را  آهسته روی گل های تازه میگذاشتم و نفس های عمیق میکشیدم


ساعتم را دیدم تاحال بسیار وقت مانده بوده به آمدنش


دوباره به خیال بافی هایم پرداختم


اممممم... محفل عروسی مانرا طبق ذوق او بر گذار میکنم.


دو طفل میداشته باشیم


یک دوختر و یک پسر...


دخترم باید چهره مادرش را داشته باشد تا در زنده گی ام با یک چهره دو عشق داشته باشم


اسم های زیبا و بی مانند انتخاب میکنم برایشان


مانند امممم... بلی


اسم دوخترم را دنیا و پسرم را ..


اینکه درست نیست باید با تفاهم هم اسم های فرزندانمان را انتخاب کنیم


در جریان این خیالا ت لبخند شیرینی روی لبانم نقش می بست


اشخاص که اطراف من بودند به نگاه های عجیبی به من میدیدند


فکر کنم آنها نیز این حس زیبایم را فهمیده بودند


اورا زیاد دوست دارم


بلی بیشتر از خودم


به اندازه ستاره های آسمان


به اندازه ریگ های صحرا


به اندازه آب دریا ها


یعنی بی نهایت و بی اندازه



ولی این هم حقیقت است که به اندازه همین قدرمحبت احترام نیز قایل ام


در مقابل اش جرأت حرف زدن را نداشتم


حیران بودم چیگونه برایش بگویم که اینقدر دوستش دارم


او زنده گی ام بود


امروز باید به هر شکل که میشود برایش بگویم


وبرایش پیشنهاد ازدواج کنم


اگر ناراحت شود؟


اگر پیشنهادم را رد کند ؟


نخیر نخیر نخیر...


تحمل شنیدن این همه را ندارم


در همین اثنا صدای گوشی موبایلم بلند شد


بلی زنگ او بود


ضربان قلبم را نمیتوانستم کنترول نمایم


به گوشی جواب دادم


او مرا گم کرده بود


چهار اطراف ام را دیدم دورتر از خود یافتم اش


با هیجان شدید به راه افتادم و بد بختانه


شکار موتر روی جاده شدم


دسته ی گل دانه دانه شده به روی جاده ریخت


رنگ گل ها از خونم  زیبایی دیگری را گرفته بودند



به آخیرین بار چشمانم به چهره اش حک شده بود



بعد پرده سیاهی را روی چشمانم حس کردم که فاصله میان چشمان من و چهری زیبای او شد


حالا در بستر معیوبیت من با آرزو های نا تمامم نشسته ام


چشم به راهش که شاید


که حداقل یک بار او که همه هستی ام است به عیادتم آید


فقط به عیادتم...


آرزو


     



About the author

160