صدایی یک پسر یتیم در قعر زمستان

Posted on at


در یکی از روزهای سردوبرفی که هر در عمق سردی زمستان قرار داشتیم همه جا سفیدشده بوده.وتمام مردم از مابین سرک ها ،کوچه وبازار ها جمع شده بودند وبه پیشواز از زمستان در خانه هایشان در صندلی های گرم خویش نشیته بودند واز زمستان به وجه اش لذت میبردند. اما بیچاره پسری که پدر نداشت ،یتیم بود،وخرج ومصارف مادر ودو خواهرش را خودش از کار هایش مهیا میکرد. بیچاره یتیمی بود که برادر نداشت ویا بازویی هم نداشت تا برایش کمک شود. اما غافل ازین که آیا رحمی است یا نه؟



این پسر تنها روزگار را چنان میگذراندوباسن کمی که داشت پارو به شانه زده بود وهی صدا میزد .


برفی


برفی .................ا


تایک ثروتمندی پیدا شودواز وبخواهد تا بام خانه اش را از برف پاک نمایده افغانی را  وپنجاه افغانی را بدست آور تا برای فامیل غریبش نان وذغال آمده بسازد. تمام روز سرد وبرفی را در جاده هامیگشت اما موفق نشد تا اقلا پنجاه افغانی کمایی نماید اما همان 25افغانی که بدستش از روز پیش بود را در جیبش دید وناچار شده بود ورفت تا کمی ذغال بگیرد تا با ثروتمندی   فقط شب سرد را شکم گرسنه سپری نماید


.


مایوسانه وچنان از زنده گی دلسرد شده بود رفت در دکان ومقدار ذغالی را گرفت وبرد خانه.


به مادرش گفت ذغال اوردم تازه کنید وبیاورید تا با خواهرانم گرم شویم. مارد بیچاره اش از چهره بسیار ناراحت پسر بیچاره اش دریافت که پولی پیدا نکده تا نانی بخانه بیاورد مادرد شذغال را تازه کرد ووبه صندلی آورد وخواهرانش خوابیدنن .مادرش طوری خوابیده بود که تنها سرش مانده بود اما بیدار بود واز خسته گی خوابش نمیبرد



وپسر بیچاره که دلسوز خانه اش بود نشسته بود تا همه خواب شدند ونمازش را بخواند وبا خدایش صحبت نماید ونیمه شب بو دهمه خواب بودند پسر تنها وضو کرد وبا تمام شدن نمازش در جایش نشسته وبا خدایش حرف زد .طوری باخدایش در دل میکرد که حس داشت خدایش هم اکنون در کنارش است ودقیق حرف هایش را با دل بزرگی که د ارد میشنود اما این حس پسر واقعار همان قسم بود ودر همین شب تار تمام حرفهایش را به خدایش گفت کاین را هم ابراز نمود که ای خدای پاک ونازنین مه تو که پادشاه پادشاهانی .دوستدار بنده هایت استی وبه اعمالشان بینایی


.


ای خدای پاک مه توکه بنده های فقیرت رابسیار دوست داری وبه صدای شان بیش از حد گوش میکنی.


پس صدایم رابشنو تاچه وقت اشک در چشمان مادرم حلقه  زند ؟


تا چه وقت اینقسم دست هتهی به خانه برگردم ؟وخواهرانم با صد امید متنظرم اند تا نانی براشان میاورم اما وقتی در دستم نانی نمیبینند عقده شان را قرت میکنند .وخوشحال با مه رفتار میکنم وکوشش میکنند که غم را در رخسارشان نبینم.


 تاچه وقت حسرت وافسوس دختران همسایه را خواهرانم به دل داشته باشند تا آنها را به امید های شان برسانم ................................ا


فقط یکبار توفیقم بده تا نانی برای خواهران ومادرم بتوانم پیداکنم تا از گرسنه گی بدرایندو وزمستان را به خوبی بگذرانیم چنان نباشد تافدای زمستان شوئیم


اگر چه خودم باسن کم خود تاب وتوان گرسنه گی را ندارم اما حالا برام این عادت شده تا شب هاو روز هارا گرسنه بگذرانم. اما بینهایت اما تابی نهایت عادت میکنم اما خدای من یکبار به صدایم گوش نما .!!!ا


 که درین حال مادرش هم در پشت سرش نشسته بود وتمام حرفای پسرش را باخدایش شنید. وناگه به گریه شد وپسرش را به آغوش گرفت وپسره گفت :مادر جان من بیکاره ام نتوانستم تا نانی پیداکنم اماکاری نبود تاشام گشتم کس پیدانشد تا بام خانه اش را پاک نمایم


.


مادرش گفت نه پسرم ..اشکال نداره این زنده گی است وخدای پاک هم بزرگتراست .


واما این سرمارا با فامیلش میگذراند.اما این پسر تاب وتوان اشک مادر بیچاره اش رانداشت در حالی که مادرش اشک در چشمانش حلقه میزدواز فقر وناداری اش افسوس میخورد ولی باز هم به خدایش باور وبرای پسر باغیرتش اعتمادداشت وگفت :پسرم میگذرد


.


وپسر هم به اخرین کلام به مادرش گفت :مادرجان گریه نکن دیگر نمیگویم گرسنه ام


پرستو رحمانی.



About the author

AsmaRahmany

Asman Rahmany is an eleventh class student in Mahjube Heravi.

Subscribe 0
160