یک و نیم خشتی هستم و دیگر هیچ!
یک ان مشت خاکی ست که او ؛ مهربان بی منتهایم مرا از ان افریده است و نیم دیگر ان،نیم ناقص دیگر ان فهمم است؛میفهماندم که هیچم هیچ!
...نه اما...
فهمم نیز نبود ان!
بل روح شکسته ام است ! آری روح شکسته ام!!
افسوس که نتوانستم نیرویی باشم مانع از پژمردن و فروپاشی اش....!
و حال ؛ شکوه دارم از دست های نامهربان روزگار ...خشت ثانی ام بشکسته است !چگونه روا داشته است الوده گی هایش را به دامان روحم زند ؟خشت ثانی ام بشکند و روحم را مکدر سازد؟؟
بر که برم شکایت؟؟ که را گویم این حکایت؟؟
.
.
.
اما! اندکی صبر باید....باید جست ،باید یافت،باید شناخت!
همیشه میگفتند از ماست که برماست!
ورنه حقا که روزگار را دخلی نیست ...اگر خود تقدیر را بدست گیریم ،دهر را هیچ مجالی نیست!
آری!خشت ثانی ام را باز خواهم ساخت...
...