شود شبی که مرا یار در کنار آید
عنایتی مگر از فضل کردگار آید
کجا که بوسه زند آسمان رکاب مرا
مگر ز لعل لبش بوسه ی کنار آید
گویی و راز ریا حین سرشته دست ازل
که از نوای خو شش بو یی از تتار آید
غلام همت بخت خودم از آنروزی
که مست و عربده با چلوه ی بهار آید
نشاط وعیش جهان نیست جاودانه ولی
چه جای شکوه ز تقدیر روزگار آید
بهار عمر دوباره نکرده اندر واج
بیار با ده که یک لحظه ی خمار آید
در ین سفر بسی دیدم جفا و حالت زار
نه شد که طالع درین کاروان بکار آید
یقین که خالق ما عاشق کمال خود است
چرا که خامه ی او معجزه نگار آید
چگونه داده پیرایش رخ زیبا ی و را
که شور و ولوله اندر دل قرار آید
خزان بسوی جان آمده بیار بگو
دمی بیا که زمان با تو خو شگوار آید