داستان کوتاه

Posted on at


                   


پدرجان زودباشیدکه امروزمکتب من دیرمی شودامروزمن امتحان دارم .بایدزورتر به مکتب بروم.


خوب جان پدر،انی حالا بیرون می شوم این قدرعجله نکن...مادرجان من می روم بدهیددست تان رابوس کنم برایم دعاکنید .بخیرموفق شوی فرزندگلم .بروبخیر......ا


عزیزپدر انی این هم مکتب توبخیررسیدی پایین شو..بروبخیرکامیاب شوی ....ا



سلام دوست هاصبح تان بخیر..سلام صبح توهم بخیر..چی خبرهابه خیرآمدی ؟؟؟


هادوستم پدرم من راآورد...


زرمینه کجاست تاحالی نآمده ؟؟؟آمده ستایش جان بیرون است درس می خواند...باشه برایش کاردارم سلام زرمینه جان صبح بخیر...خوبی ؟؟؟؟


سلام خوبی ؟؟؟هاشکرمن یک سوالی داشتم ..


بگوستایش جان کدامش راکه حل کنم به تو ...انی همی است میشه حل کنی ؟؟؟


هابیاکه حل کنم به تو



زرمینه ستایش بیاکه استادمی خواهدامتحان راشروع کند....برخیز که بریم ...ا


ستایش  جان امتحان رادادی ؟؟؟؟چی قسم بودسوال هاخوب بود..هامینه جان خوب بودهمان سوالی که زرمینه به من کارکرده بودهمان آمده بود...من هم حل کردم.وصبح که بیرون شدم دست های مادرجانم رابوس کردم ودعای شان همرای من بود.....ا


هاخوب است شکرخوش به حال توکه مادرجان توهستندکه به تودعابدهد..دوستم مادرجان توهم به تودعامی کند..نه دوستم مادرم من راترک کرده ورفت ...کجا؟؟؟؟



نمی دانم بعدازوفات پدرم رفت به خانه مامامن وازآنجامن راپیش مامامن گذاشت .وخودش رفت .نمی دانم که به کجا؟؟فقط می دانم که چندروزبعدمی آید..دوستم زیادجیگرخون شدم ..ببخشی خوب است به خیربیآید.زنده باشی امامن خوش نیستم که بیآید.چرامادرتوست ؟؟؟


اگرمادرم می بود من رابه پیش مامایم نمی گذاشت من راهم باخودش می برد.تامن مجبورنبودم حالامکتب خودراترک کنم .چی؟


 تومی خواهی مکتب راترک کنی ؟؟؟


هادیگرمامای من نمی گذاردمن به مکتب بیآم .می گویدبشی در خانه کارها خانه راباخانم من کمک کن ..اوف خداجیگرخون شدم .بگوباشه که همی سال من تمام شود.بازرخصتی هامی شود..دگه نمی روم .نمی شودقبول نمی کنه مامامه .اگرمی کردبازهم خوب بود....ا



دوستم بایدبرم که دیرشده بالای من ..باشه برو.بخیربروی ..خداحافظ .........ا


سلام مادرجان من آمدم ..بخیرآمدی جان مادرخوش آمدی ...بیاکه برای تونان آمده کردم .نمی خورم مادرجان ..زیادجیگرخون هستم ..چرادخترم مگرسوال های خودراحل نکردی ؟؟


حل کردم مادرجان .دل به یکی ازدوست های من میسوزد..چراچی شده دوست تورا؟؟


مادرش اوراترک کرده  واوحالابه خانه ماماش است ..امروزبرایم گفت دگه مامامن نمی گذاردمن به مکتب بیآم ...من هم زیادجیگرخون شدم ..چراماماش این قسم می کند؟؟؟نمی گذارد تاکه درس های ماخلاص شوداجازه نمی دهدکه به مکتب بیآید؟؟؟؟خیرجان مادرتاصبح پناه به خداشایدبگذاردکه بیآید....حالابیاونان خودبخور...نمی خورم شمابرویدونان بخورید.تمام شب فکرکرده رفتم که چی میشودتاصبح ...آیامی تواندکه بیآیدبه مکتب ؟؟؟


تمام شب دعاکردم ...صبح که مکتب رفتم ودیدم که امروزمینه نآمده ....وترس به دلم افتادکه این کارماماش است که اونگذشت بیایه مکتب ...ا



ولی وقتی به طرف خانه میرفتم دیدم که دم سرای مامایش زیادنفرهااست ویک تکیه سیاه ی هم زده است .وقتی پرسان کردم گفتندکه مینه فوت کرده .....ا


زیادحیران شدم وگریه کرده به خانه رفتم ...ا


فرداصبح نوبت نتایج بودکه اعلان میکردنداولین نام هم ازمینه بودکه اول شده بود.وقتی برای هم گفتم هیچ کس به گپ من گوش نمی کرد...اتمام دوست هابه خانه مامایش رفتیم ...دیدیم که راست است ..زیادجیگرخون شدیم همه ماوازخانه ی شان بیرون شدیم ...وسال که تمام شدبه ماسال خوشی نبودچون دوست خودراازدست دادیم .........ا


خدایااین هم عاقبت ما......جای ابدی ما......زنده گی ما.....تمام شد...زیرخاک رفت ....ا



 


 



About the author

Arzoorahmany

Arzoo Rahmany is a twelfth class student in Mahjube Heravi high school.

Subscribe 0
160