بگذار آفتاب را کامل ببینم بگذار ابر ها غرش کنند و تا آن جای که می توانند ببارند .همیشه با خود می گویم کاش ابر می بودم که هر وقت دلم می خواست جلوی همه گریه می کردم و درد دلم را برای همه حکایت می کردم و هیچ آرزوی نمی داشتم این جمله همیشه گی و همه وقتم است که همیشه با خود می گویم تا من بزرگ شوم آرزوهایم پیر می شوند .
هر انسان چه بخواهد چه نخواهد آرزو های در زنده گیش دارد بعضی انسان ها کمتر و بعضی بیشتر اما یک تعداد از مردم آرزو های شان بیش از سن و سال شان است چون من که خود گفتم تا من بزرگ شوم آرزو هایم پیر می شوند .
هر قدر تلاش و کوشش می کنم که همین قدر رفتن به پشت آرزو ها بس است اما نمی شود خود آرزو می آید و من را با خود می برد یعنی در کل اگر من پشت آرزو ها را رها کنم آرزو ها من را ویل کن نیستند و گر من پشت آنها بروم آنها از پیشم می روند تا آن جای که هر قدر به پشت آنها بدوم برای شان نمی رسم.
این آرزو هاست که با انسان ها یک بازی را به راه انداختند چون نه می خواهند انسانان آنها را رها کنند و نه می خواهند انسان ها برای شان دست یابند . آرزو ها چون آب روان است که نمی توان در دست گرفت .در اصل با این هم که آرزو ها از پیش ما گریزان هستند باز هم ما به دنبال آنها تا آخر عمر خود میدویم تا شاید زمانی به آنها برسیم، و نا امید نمیشویم واقعا این بسیار نکته جالبی است در زندگی هر فرد، چون تمام انسانها با آرزو هایشان زندگی میکنند گر چه آرزو هایشان کوچک باشد یا بزرگ باز هم آرزوست... گر آرزو چون برف آب شود با آنهم زمین خواهند شد تا آن را به خود جذب کنند...
نویسنده سونیا اکبرزاده