فیلمنامه در یکی از قریه های دور از شهر دختری زندگی میکرد - قسمت دوم

Posted on at


 


صحنه 8:       محل : خانه آرش                 مکان: داخلی            زمان: شب


 آرش داخل اتاق خوابش می شود وبه روی تخت خواب دراز می کشد وچشمانش را به سقف اتاق خیره می کند. وبه فکر عایشه میشود که به خواب می رود.


صحنه 9:       محل: خانه آرش                  مکان: داخلی            زمان: صبح


صبح که آرش ازخواب بیدار می شود می بیند که آفتاب طلوع کره است. باعجله از جا بلند می


شود چشمش به ساعت می خورد که 15 د قیقه دیگر مانده تا به مکتب برود. دست ورویش را


می شوید. یخن قاق آبی وشلوار سیاهش را به تن می کند. واز دهلیز بکسش را برمی دارد وبه مادرش می گوید.


آرش: مادر! چرا مرا بیدار نکردی. ببین چقدر دیرشده


مادر: آخی من هم همین چند دقیق پیش بیدار شدم


صحنه 10:     محل: بیرون             مکان: خارجی           زمان: روز


آرش با عجله از دهلیز می رود وکفش های خاک پرش را می پوشد ازخانه بیرون می شود. ودوان دوان به طرف مکتب می رود که در راه عایشه را  می بیند.عایشه با چادر نماز که برسر دارد به طرف او نگاه میکند. ومیگوید


آرش: سلام عایشه


عایشه: سلام


وبعد از آنجا دور می شود


صحنه 11:     محل: مکتب             مکان: خارجی           زمان: روز


وازکنار عایشه می گذرد وقتی به مکتب می رسد استاد در صنف درحال درس دادن بود. آرش که نفسک می کشید . به طرف استاد نگاه می کند ومی گوید


آرش: استاد اجازه


استاد: چرا چی شده مثل اینکه سک به دنبال توبود


که اینقدر نفسک می زنی


درین حال بود که همه همصنفیهایش به او می خندیدن وآرش سرش پایین بود.


استاد: این سر وضع خودرا به آیینه دیدی که چقدر


مسخره به نظر  می رسی


آرش دست به شلوارش می کشد وبا خجالت شلوارش را تکن می دهد


استاد: همین جا ایستاده شو. تا دیگر دیر نیایی


بعدا زاینکه زنگ ساعت دوم زده می شود. استاد دری از صنف بیرون می شود وبه سروضع آرش نگاهی می کند. وسرش را تکان می دهد. آرش داخل صنف می شود ودر میز آخر می نشیند. سرش را روی میزمی گذارد همه همصنفیهایش به او می خندیدن یکی از صنفیهایش به آرش گفت آه تشکر آرش جان که سر صبح مارا خنده دادی.استاد تاریخ داخل صنف می شود همه از جا بلند میشوند  وبه استاد سلام می دهند. استاد بعد ازاحوال پرسی درس گذشته را می  پرسد نوبع آرش می رسد استاد:


 آرش از جایت بلند شو ودرس گذشته را تکرارکن


آرش: اونه کتاب را نیاوردم ازبس که عجله کردم


واقعا ازیادم رفت مراببخش بعد از مطالعه روی


میز یادم رفت


عثمان: فرقی نمیکند آرش تورا درک میکنم ولی فردا


باید کتاب را بیاوری چون بابد به کتابخانه تحویل کنم


باشه.


آرش: حتما فردا خواهد آوردم


صحنه 12:     محل: خانه                                                   زمان: روز


زنک رخصتی زده می شود آرش آشفته وپریشان بکسش را می گیرد. وازصنف خارج می شود. دلش


گرفته شده  اشک درچشمانش حلقه می زد. به خانه می رود دروازه را تک تک میکند مادرش دروازه را باز میکن آرش که بعضی سختی گلویش را گرفت داخل خانه می شود


صحنه 13:     محل: خانه               مکان: داخلی            زمان: روز


مادر آرش: به به بدون سلام دادن داخل خانه هم می


شود. به یک پسر مثل تو این کار خوب نیست.


آرش: مادر لطفا شما دیگره چیزی نگویید امروز


یک روز بسیار بدی برایم بود


مادرآرش: آح واقعا اما چرا؟


آرش: بگذارید مادرمیخواهم چند لحظه تنها باشم


آرش به طرف اتاق خوابش می رود روی تخت خوابش دراز می کشد. هر لحظه اتفاقات امروز به یادش می آید که چقدر پیش همه ضایع شد. ازهمه بدتر عایشه هم اورا دیده بود


مادر آرش: آرش آرش غذا پخته شده دست هایت را


بشور وبیا تا نان بخوریم


آرش از اتاقش صدار مادر را می شنود ودرجواب با صدای خسته میگوید


آرش: نه مادر نان نمی خورم اشتیا ندارم


مادرآرش: یعنی چی اشتیا ندارم صبح هم چیزی نخوردی


آرش: مادرگفتم که اشتیا ندارم لطفا مرا راحت بگذارید


مادر آرش: خوب باشه برایت نان دریخچال میگذرام


بعدا بخور


آرش بعد از اتقاقات امروز تصمیم گرفت تا دیگه فرصت به کسی ندهد که اورا تحقیر کند باخود عهد کرد که به سرو وضعش می رسد ودرسهایش را پس ا زاستاد می خواند ساعتش را از روی میز گرفت وسرساعت 8 صبح آماده کرد تازنگ بزند. آرش می رود وکفشهایش را برس میکند بعدا لباس هایش را کشیده وبه مادرش می دهد تا بشورد لحظه به لحظه شب نزدیک می شود وپدر از وظیفه برمیگردد وآرش مودبانه دروازه را باز می کند واز دست پدر پلاستیک میوه را برمیدارد . و بدست مادر می دهد


صحنه 14:     محل: خانه               مکان: داخلی            زمان: شب


همه کنار سفره جمع بودند بعد از نان شب همه خواب شدند. تاریکی شب آهسته آهسته به وروشنایی تبدیل میشود .


صحنه 15:     محل: خانه               مکان: داخلی            زمان:روز


 ساعت زنگ میخورد آرش خواب آلوده دستش را به روی ساعت می زند دوباره می خواست تا  چشمانش را ببندد که یادش از دیروز آمد. زود از  جا بلند می شود وموهایش را شانه می کند. وکتاب عثمان را نیز به داخل کیفش می کند ومادرش را ازخواب بیدار میکند مادر بعد از دیدن آرش به اومی گوید


مادر آرش: چقدر منظم و پاک شدی!


صحنه 16:     محل: بیرون                               زمان: روز


 ازمادر خدا حافظی میکند درراه چشمانش انتظار آمدن عایشه را می کشد. وباخود می گفت


آرش: اوف عایشه چی میشه که امروز تورا ببینم


توهم مثل دیگران درروزهای بد مرامی بینی


باخودش حرف میزد . ومنتظر عایشه بود. تابیاید ولی عایشه اینبار نیامد آرش به راهش ادامه می داد به مکتب می رسد . وازهمه وقت تر داخل صنف می شود درس را آماده گی میگیرد هریک از صنفی هایش به نوبت داخل صنف می شود به عثمان کتابش را تحویل داد وتشکری می کند ازهمان روز که درصنف تحقیر شد. آرش دیگر واقعا تغیرکرد نتیجه زحمت هایش را بعد از امتحانات بدست آورد.  او اول نمره صنف شد ومکتب را هم بایک خاطر تلخ به پایان رساند


صحنه 17:     محل: خانه               مکان: داخلی            زمان: روز


درخانه محفل کوچک با پدر ومادرش میگیرد مادر به طرف پدر او نگاه میکند اومی خواهد چیزی بگوید بالاخره مادر به آرش می گوید


مادرآرش: ارش  جان وقتش رسید که تو هم سرو


سامان بگیری. دختری حاجی غلام را که دیدی


اگر رضایت تو باشد به خاطر تو خسرانی کنم


آرش: هرچه که شما می پسندید مادرجان


مادرآرش: خوب دیگه پدر آرش آمادگی خوده


 بگیر که به بخیز بخانه حاجی غلام برویم


پدر آرش: انشاء الله که بخیر باشد. من امروز حاجی


غلام زنگ میزنم وبعدا شب بایک دسته گل زیبا و


شیرینی مزاحمشان میشویم


صحنه 18:     محل: خانه عایشه                مکان: داخلی            زمان: شب


آرش منتظر شب می شود. تا پدر وماد ربه خواستگاری بروند. مادرش دسته گل وشیرینی با خود به خانه عایشه می برد. وگل را به دست دختر بزرگ او یعنی هدیه می دهد. حاجی غلام دو دختر داشت که یکی آن هدیه ودیگری آن عایشه بود. مادر آرش به خواستگاری هدیه می رود هدیه پندوس چای را با دست لرزان می آورد وبه همه می دهد وآرش همچنان منتظر آمدن عایشه است. عایشه درمورد اینکه او آرش را دوست دارد به خواهرخود یعنی به هدیه گفته بود وقتی پدر آرش شروع به حرف زدن می کند به پدر هدیه میگوید


پدرآرش: انشاء الله که به خواست خداوند به قول


رسول می خواهیم که دخترکلان شمارا برای پسرم


خواستگاری کنیم.


پدرهدیه: به رضایت هردو جوان وابستگی دارد. اگر


دخترم قبول کند من کدام مشکل ندارم


آرش با شنیدن اینکه پدر هدیه را ب او خواستگاری میکند حیران می شود ومی گوید امانه نه. عایــشه هم پشت در به حرف ها شان گوش می داد. با شنیدن این حرف تعحب می کند وناراحت می شود.هدیه هم تعجب میکند هدیه به طرف آرش نگاه می کند وبا خود میگوید                   


هدیه: ای احمق تو مرا دوست داری یا عایشه را


پدر آرش به طرف پدر هدیه نگاه می کند ومیگوید


پدرآرش: میشه که هردوجوان راتنها بگذاریم باهم


به توافق برسند


پدر هدیه: حتما چرانه همه ما بیرون میشویم


آرش که نمی خواست با هدیه باشد به طرف مادروپدرش نگا می کند. مادر لبخند می زند وسرش را تکان می دهد. هدیه که همه بیرون میشود . دروازه را می بندد وبه آرش میگوید


هدیه: ای احمق تومرا چی فکر کردی که من قلب


خواهرم را میشکنم وباتو ازدواج می کنم. مگر تو


کی هستی که به خواهرم میگوی که اورا دوستداری


وبه خواستگای من می آیی فکر میکنی من از چیزی


خبرندارم


آرش: نه بخدا که من عایشه را بیسار زیاد دوست


دارم وقتی مادرم وپدرم گفتند که به خواستگاری         


دختر حاجی غلام می رویم من هم فکر کردم که به


خواستگاری عایشه می روند خبر نداشتم که چنین


اتفاقی بیفتد.


هدیه:آیا تو میدانیکه با اینکار پدرومادرت چقدر


 قلب عایشه را شکستی. اصلا تو می دانی که حالا


عایشه چه وضعیت دارد.


آرش: لطفا هدیه تویک کاری بکن تا این نامزادی


قبول نشود


هدیه: بی ازو، فکر کردی که من با تو ازدواج میکنم


نمی دانی که عایشه چرا تورا دوست دارد. اصلا تو


لیاقت عایشه را نداری


وقتی آر ش وهدیه ازاتاق بیرون میشوند هدیه نزد مادرش می رود وبه مادرش می گوید


هدیه: مادرجان من رضایت ندارم که با او ازدواج


کنم چون میخواهم تا تحصیلاتم را ادامه بدهم


مادر هدیه: کدام تحصلات توکه حالا داکتر هستی


هدیه: خوب نه مادردیگه،نمی خواهم با آرش ازدواج


کنم، مگر به زور است


مادر آرش نزد آرش آمده واشاره به هدیه میکند وبه آرش می گوید.


مادرآرش: چی شد پسرم قبول کرد یانه؟


آرش: نمی دانم مادر باش حال معلوم میشود.


مادر هدیه به طرف مادر وپدر آرش نگاه می


کند ونزد مادر آرش می نشیند وبا صدای بلند می گوید.


مادرهدیه: ببخشید هدیه جان دخترما به این عروسی


رضایت ندارد


مادرآرش: اما چرا مگر پسر ما چی کمی دارد که


هدیه نمی پسندد.


هدیه: نه خاله جان خدا نکند هیچ کمی پسرشما ندارد


خوب میخواهم تحصیلاتم را ادامه بدهم


مادر آرش با عصبانیت به پدر آرش نگاه می کند ومی گوید.


مادرآرش: برویم به خانه


صحنه19:      محل: بیرون خانه       مکان: خارجی           زمان: شب


وقتی همه ازخانه هدیه شا بیرون شدند مادر آرش باخود  آهسته می گوید


مادرآرش: هدیه خودرا چی فکر کرده که بما جواب


رد میدهد


پدرآرش: اخر هرکس یک خواستی دارد مگر یادت


نیست که ما چند بار به خوستگاری تو آمدیم. تا تورا


از پدر بد اخلاقت خواستگاری کردم


مادرآرش: تو دیگر پشت مرده ها حرف نزن


پدر آرش: خوب به یک دفعه که مردم دخترنمی دهند


ماهم چند بار دیگر می رویم می بینیم که چی کارمی


شود. به زورکه نمیشه دختربگیریم


آرش که به حرف های پدر وماد رخود گوش میدهد وازاینکه هدیه قبول نکرده خوشحال بود. به طرف مادر نگاه می کند ومی گوید


آرش: مادر! نمی خواهم دیگربه خواستگاری هدیه برویم


مادرش: چرا؟


آرش: چون من کسی دیگری را دوست دارم.


پدرومادر که درحال راه رفتن حرف می زدن از حرف آرش تعجب می کند ودرجا ایستاده می شوند


مادر آرش: چی کسی را دوست داری؟


آرش: عایشه را دوست دارم


پدر آرش: عایشه دیگر کیست؟


آرش: خواهر هدیه دختر کوچک حاجی غلام است


مادرآرش: چرا توازاول نگفتی که عایشه را دوست


داری ماراهم اینقدر گیچ نمی کردی.


آرش: خوب من چی میدانم، فکر کردم که شما به


 خاطر عایشه ه خانه حاجی غلام می روید.


من که نمی فهمیدم که عایشه خوهر هم دارد.


پدرآرش: باشه پس فردا هم ما باید مزاحم شا شویم


ارش همچنان خنده میکند وبامادر وپدش به طرف خانه حرکت می کنند


صحنه 20:     محل: خانه آرش         مکان: داخی             زمان: شب


وقتی به خانه می رسند مادرآرشدست به شانه ارش می زند وداخل خانه می شود آرش به آیینه نگاه می کند موهایش را دست میزند وخوشحال است. بطرف اتاق خود می رود دروازه اتاقش را می بندد وبه فکر عایشه می شود باخود می گوید


آرش: مراببخش عایشه مرا.....خدا


 می داند که چقدر قلبت عایشه را شکستم


صحنه 21:     محل: خانه آرش                  مکان: دخلی             زمان: روز


 صبح که ازخواب بیدار می شود.شتابان به طرف الماری لباسهایش را می رود. وکود شلوار سیاویخن قاق سفید را می پوشد. گل سرخ وظریف را به جیب پیش روی یخم قاقش می کند. عطر را ازپیش روی آیینه برمی دارد به موهایش جل می زند وخلاصه که خیلی زیاد به سرو وضعش می رسد به داخل دهلیز می شود. مادرآرش به اونگاه می کند ومیگوید


مادرآرش: چقدر زیبا شدی زیبا تر ازهمیشه


چی بوی خوبی خیریت باشه هنوز چاشت


 نشده خودرا آماده کرده هنوز نان صبح را


 هم نخوردی


آرش: مادرجان من می روم بیرون تاگل


وشیرینی بخرم تاوقتیکه به خانه می آیم


شما وپدر خودرا آماده کنید.


صحنه 22:     محل: بیرون خانه                مکان: خارجی           زمان: روز


آرش خوشحال ترا ازهمیشه ازخانه بیرون میشود به طرف دوکان گل فروش می رود گل های سرخ وسفید را دسته می کیند شیرینی دلخواه خودرا میگیرد وبه طرف خانه برمیگردد


صحنه23:      محل: خانه آرش                  مکان: داخلی            زمان: روز


ارش دروازه را باپای خود تک تک می زند مادرش دروازه را باز می کند شیرینی را از دست آرش می گیرد. وآرش به خانه می آید به طرف دهلیز می رود. ومادر را که درآشپز خانه است صدا میزند.


آرش: مادر! مادر! بیایید


مادر آرش: آمدم صبرکن بگو چی شده است


آرش: خوب کی می روید پدرکجاست؟


مادرآرش: پدرت رفته سروظیفه اش گفت می رود


تارخصتی بگیردبرای چند دقیقه بعدمی آیدعجله نکن


آرش: مادرجان همین سروضعم خوب است یانه


مادر آرش: آه خدای من ببین چقدر خوشحال است.


خیلی زیبا هستی اینبار اگر هدیه ترا ببیند از اینکه


چراجواب رد به تو داده پشیمان خواهد شد


آرش: مادر اینطور هم نخواهد بود.


پدر ارش از وظیفه می اید دروازه را بازمی کند و داخل خانه می شود . به ارش می گوید      


پدرآرش: امروز نمی شود که برویم چون آنها به


تفریح رفته اند


ارش: آه راستی پدر شما چی می فهمید


پدر آرش: من به حاجی غلام زنگ زدم اوبمن گفت


ارش از شنیدن این حرف پژمرده وبی حل می شود گل رابه روی کوچ می اندازد پدر به آرش نگاه می کند ولبخند می زند و باز میگوید


پدرآرش: چی کار شد آرش چرا رنگت پرید من که


 با تو شوخی کردم


مادر آرش: آه مرد ببین چقد رقلب پسرم ار شکستی


ارش از شنیدن این حرف پدر اهی میکشد


وبه پدر نگاه میکند


صحنه 24:     محل: بیرون خانه       مکان: خارجی           زمان: روز


همه ازخانه بیرون می شود وبه طرف خانه عایشه شان می روند چند روز همین قسم به خواستگاری عایشه می روند بعد از روز سوم که به خواستگاری عایشه رفتند باز پدربه گفته هایش ادامه می دهد


پدر ارش: انشاالله به خواست خدا وبه قول رسول


ما دخترشما راعایشه جان را به پسر ما خواستگاری


میکنیم


پدرعایشه: میخواهم از خود دخترم بپرسم


عایشه: به اجازه پدر ومادروبزرگترا بلی


همه خوشحال می شوند عایشه وآرش نامزاد می شوند 3 ماه بعدازنامزاد عروسی شان رامی گیرند


همه در محفل رقص و پای کوبی میکنند محفلبرای همه خوش آیند می شود. عایشه د رآرایشگاه منتظر ارش است به عایشه زنگ می آید که صاحب موبایل تصادف کرده است وفعلا در شفاخانه به ســــرمی برد من هم به شما زنگ زدم تا با خبر شوید لطفا به فامیل اونیز زود خبر بدهیدعایشه بعد از شنیدن این حرف رنگ رخش تغیرمیکند سرش چرخ  خورده وبه زمین می افتد هدیه به مادروپدر ارش خبر می دهد وعایشه را به شفاخانه نیز می برد همه در شفاخانه جمع می شوند ازمحفل خبری نبود وهمه در شفاخانه بودند آرش را از دستدادند وضعیت عایشه خوب نبود خلاصه اینکه ارش می میرد



About the author

160