فیلمنامه اولش غم اخرش غم - قسمت اول

Posted on at



صحنه اول     محل: کوچه آرش      زمان: روز    مکان: خارجی


سنگی بالا انداخت سرش را زیرش گرفت دوستش صبور رسید


صبور:آرش ! آرش!    آرش:بلی کارداشتی؟   صبور:پدر من از عسکری آمده پدر تو نیامده


آرش:باشه بروم پرسان کنم من که ندیدم   آرش دوید در آخر کوچه پیش دروازه خانه اش دروازه را با لگد زد چندین بار با لگد زد مادرش دروازه را باز کرد    


صحنه دوم     محل: سرای آرش     زمان: روز    مکان:خارجی


آرش خود را در داخل سرایش انداخت           مادرآرش:چرا پسرم این قدر عجله داری کجا بودی؟


آرش:مادر کجاست پدرم؟        مادر آرش:چی ؟؟؟


مادر آرش:وای مادرجان خود را بی خبر نگیر. تمام عساکری    که رفته بودن آمدن. پدر من هم آمده؟ صبور گفت پدرش نیم ساعت است که آمده !


مادر آرش:پس چرا پدرت نیامده؟


صحنه 3       محل: خانه آرش              زمان: روز    مکان: خارجی


آرش و مادرش هردو آمدند بر روی تختی که کنار خانه آنها بود نشستن به این فکر بودن که چرا پدر آرش نیامده.


آرش:مادرجان بیا که برویم از قریه دار بپرسیم.   مادر آرش:راست میگی پسرم بریم.  مادر آرش دم دهلیز دستش را به دروازه گرفت در را باز کرد.


صحنه 4              مکان  زمان: روز    محل: خانه آرش


مادرش آرش وارد دوخانگی شد چادری آبی آویزان که در کودبند آویزان بود برداشت پیش دوازه خانه رسید.


صحنه 5       محل:          زمان:         مکان:


روی تخت چپلیهای لیلونی گذاشته بود. از عجله زیاد برپا خود کرد دست آرش را گرفت و حرکت کرده میخواست دروازه سرایش را بازکند یک دستش به قفل دروازه گرفته بود دروازه را کسی با سنگ میزند مادر آرش میپرسد


مادر آرش:ببخشید کار داشتید    قریه دار:همشیره میخواهم برای شما بگویم شوهر شما....


مادر آرش:چرا گپ نمی زنیم شوهرم چی شده...    قریه دار گپش را میشکناند.  قریه دار:همیشیره میخواهم برای شما از جهان با مقام شهادت رفت خداوند بهشت را نصیبشان بگرداند.


مادر آرش سرش را روی دستانش گذاشت، نشست! اشک های که مانند مروارید بود از چشمانش جاری شد.


آرش:پدر من چکار شده.


صحنه سوم


همه چوب شدن دروازه خانه را ترک کردن جواب آرش را ندادن مادر آرش شروع به جیغ کشیدن کرد.


مادر آرش:آرش پسرم پدرت دیگر نمی آید.


آرش شروع به گریه کردن با دستان کوچکش سر مادرش را در بغل خود گرفت.


صحنه 6       محل:          زمان:         مکان:


در امان لحظه از جا برخاست دست مادرش را گرفت به داخل خانه آورد تما همسایه که در اطراف خانه شان زندگی میکردن به خانه آرش آمدن همه مادر آرش را تسلی میدادن.


مادر آرش:کجا شدی کسی که میگفت روزی شود ببینم پسرم داکتر شده مادرش را تداوی کند من میمردم او میتوانست زندگی پسرم را از ویرانی نجات دهد.


آرش آمد اشکهای مادرش را پاک کرد.


صحنه 7              محل:          زمان:         مکان:


تمام همسایه ها به نوبت یکی گوشت آورد یک برنج آورد یکی روغن و بلاخره هرکسی به اندازه توان چیزی داشت آورد فاتحه گرفتن.


مادر آرش:کاشکی میشد حتی یک دست تو را میدیدم   باز هم شروع به گریه میکند همسایه ها او را تسلی میدادن.   همسایه ها:مادر آرش ما هر قدر زکات داشتیم برای تو آوردیم


مادر آرش:تشکر از شما این احسان شما را فراموش نمی کنم    سه روز گذشت مادر آرش که در گوشه نشسته بد گریه میکرد فکر خرج و مصارف اولادش را میکرد فقط اندازه یک ماه نان خوشک را دارند.


آرش:مادر جان امشب هم نان خشک بخوریم؟ میمرم  مادر آرش:خدا نکند پسرم از فردا میرم کاری پیدا می کنم که خرج مصارف کنیم   صحنه 8             مکان: بیرون  زمان: شب    محل: روی تخت آرش


نان را جمع کردن زیر پشه خانی که بروی تخت آویزان بود سرشان را گذاشتن صبح زود از خواب بیدار شدن.


مادر آرش:آرش! آرش! برخیز پسرم که تو را آماده کنم بروی مکتب من هم میروم کار پیدا کنم.


آرش از خواب بیدار میشود و چشمایش را میمالد.


آرش:بیدار شدم مادرجان   مادر آرش:آفرین شاه زاده من 8 سال بعد بخیر داکتر میشوم


صحنه 9              زمان:روز     محل: کوچه صبور     مکان:خارجی


مادر آرش رفت پیش زن همسایه دروازه را زد مادر صبور دروازه را باز کرد.


مادر صبور:سلام مادر آرش کار داشتن   مادر آرش:آه مادر صبورجان شما جان بلد نیستن که به من کار بدهند.  مادر صبور:نمی فهم ارباب به کارگر ضرورت داشت یک بار برو به پیشش شاید به کار بدهد. بیا به خانه.


مادر آرش:نمیشود مادر صبورجان باید بروم کار پیدا کنم خداحافظ خیر ببینی!


مادر صبور:خداحافظ خدا کند کاری پیدا کنی.   مادر آرش نزدیک خانه ارباب رسید متوجه شد که ارباب میخواهد با خانمش جای برود مادر آرش دوید رفت پیش ارباب.   مادر آرش:سلام ارباب صاحب.


ارباب:علیکم سلام کار داشتی؟  مادر آرش:ارباب صاحب. همسایه ها گفتند ارباب صاحب به کارگر ضرورت دران من هم میخواهم کار کنم اگر راضی باشیم بیایم به خانه شما کار کنم.   ارباب:مادر آرش ما فقط به همین قدر کمک کردم فاتحه پشت سر کردی ولی میخواهی اسم من سر زبان مردم باشه بگن ارباب زن جوانی را نوکر گرفته برو مادر آرش دیگه اینجا نیا چون هم به تو بد میشود و هم به من برو.  مادر آرش سرش را پایین گرفت شروع به گریه کرد  مادر آرش:ببخشید ارباب صاحب وقت شما را گرفتم.   


صحنه نهم     زمان:روز     مکان:داخلی   محل: خانه آرش


مادر آرش گریه میکرد در گوشه دهلیز خود نشسته بود ناگهان دروازه سرایش به صدا آمد قدیفه خود را سرش کرد دستش را به دروازه خانه گرفت و چپلی هایش را پای خود کرد.


صحنه 10     زمان: روز    مکان:خارجی         محل:خانه آرش


از تخت پایین شد در پیاده روی کنار تخت شروع به رفتن کرد دروازه را باز کرد


مادر آرش:کی است؟   کسی که پشت دروازه ایستاد بود گفت: من هستم صاحب خانه.   صاحب خانه:چند ماه است کرایه من را ندادند امروز آمده ام باید بدید یا بیرون شوید.  باشنیدن این گپ مادر آرش بر زمین افتاد صاحب خانه از گفتن این گپ پشیمان شد ولی مجبور بود چون خرج او هم از همین سرای در میآمد.


صاحب خانه:آه مردم کمک کنید نمی دانم این زن چی شده .


مادر صبور از خانه بیرون شد.  مادر صبور:چکار شده برادر  صاحب خانه:همشیره. بیاید به من کمک کنید تا این همشیره را نجات بدهیم.  


صحنه11      محل: دم سرای آرش   زمان:روز     مکان:بیرون


مادر صبور خود را فورا از خانه اش بیرون انداخت مادر آرش را بغل کرد


مادر صبور:مادر آرش بیدار شو.   مادر آرش بیهوش بود.


صحنه 12     محل: خانه آرش              زمان:روز     مکان:داخلی


مادر آرش را برروی تخت بردن صاحب خانه رفت به کلنیک خبر داد داکترها آمدن در امان اثنا آرش هم از مکتب برگشت به دروازه خانه ایستاد با دیدن مادرش شوکه شد نشست قوت این را نداشت که از جا برخیزد فقط صدا میزد


آرش:مادر! مادر! برخیز   داکتر: پسر جان مادر تو ذوق کرده حالا را بیدار میشود.   داکتر دست آرش را گرفت و او را بلند کرد.  داکتر:پسرم تو قوت داری مرد که گریه نمیکند؟   آرش:مادرم که تیار میشود؟


آرش با شنیدن حرفهای داکتر از جا بلند شد آمد دست مادرش را گرفت.  


صحنه 13     مکان: بیرونی        زمان:روز     محل:کلنیک


داکتر ها مادرش را معاینه میکنند   داکتر:مادرت آرش جان زود خوب میشود   آرش:پس چرا بهوش نمی آیند.


داکتر:آرش جان مادرت دیگر راه رفته نمیتواند.  آرش:چرا؟ شما که گفتین خوب میشود.


داکتر ساکت نشست و طرف آرش نگاه کرد.


صحنه14      مکان:داخلی   زمان:روز     محل:خانه آرش


آرش دروازه خانه اش را باز می کند وارد خانه میشود متوجه میشود که یک نفر در داخل خانه تمام اموالش را بیرون میکند.  آرش:کاکا جان شما چی میکنید؟   کاکا:به مادرت گفتم سه روز بعد میایم اما 4 روز شد، باید شما بیرون شوید.  در همان لحظه مادر صبور وارد خانه میشود.  مادر صبور:چی شده پسرم؟


آرش:خاله جان این مرد تمام اموال ما را بیرون انداخته.   مادر صبور:خیراست پسرم بیا که با تو کمک کنم خداوند مهربان است.


صحنه 15     مکان: خارجی زمان:روز     محل:بیرون قریه


مادر صبور همرای آرش تمام اموالش را بیرون از قریه میگذارند در یک میدانی خیمه را در آنجا میگذارند کلنیک هم تنها کمکی که کرده میتوانست فقط دواهای مادرش را میداد برای چند روز مادر صبور از غذاهای که پخته میکرد به آرش می آوردن اما چون پدر صبور مانع این کار میشد مادر صبور دیگر نتوانست به آنها غذا بدهد.


مادر صبور:آرش به تو و مادرت غذا آوردم بیا بگیر     مادر آرش:خیر ببینی خواهرم خداوند به تو دو برابر این ها بدهد


صحنه 16     محل:خانه صبور              زمان:روز     مکان:داخلی


مادر صبور در خانه نشسته بود   مادر صبور:صبور! صبور!   پدر صبور:از صبور چه میخواهی؟    مادر صبور:میخواستم همین غذاها را به آرش روان کنم.   پدر صبور:نمیخواهد وکیل محل نیستم دارن بخورن، ندارن بمیرن.


مادر صبور:نکن پدر صبور خدا همانقدر به ما داده که همسایه خود را کمک کنیم.  پدر صبور:من میگم نبرید؛ نبرید دیگر اوف....   صبور:پدر جان مادر او تیار شود پس تلافی میکند   پدر صبور:تا او هم تیار شود استخوان من خاک میشود.   صبور با مادرش نشستن نان خوردند.   


صحنه 17     زمان:روز     مکان:داخلی   محل:خیمه آرش


آرش با مادرش در خیمه نشسته بود آرش از مادرش نظری میگرفت.   آرش:مادرجان به نظر شما چکار کنم که پول بدست بیاورم.  مادر آرش:پسرم تو چکار کرده میتوانی برو نان بخود پیدا کن، به من نیار زندگی خود را نجات بدی، ببخش پسرم که به تو رسیده نمیتوانم.   آرش:مادرجان پادشاهی تا قیامت از یکی نیست گای غم گاهی شادی فقط بگو یه از کجا نان پیدا کنم.  مادر  آرش:برو دسرای ارباب نان اگر دارن و میدن بگیر.


آرش:اگر من را زدن نظر خوبی است اما.....  مادر آرش:پسرم یک بار امتحان کن


آرش روی مادرش را بوسید از خیمه بیرون شد  


صحنه18      زمان:روز     مکان:خارجی  محل:کوچه ارباب و آرش


نزدیک سرای ارباب رسید و به همسایه ارباب صدا میکند   همسایه ارباب:آه مردم دوز! دوز!


آرش هم از ترس زیاد خود را پشت دیوار خانه ارباب پوت کرد ارباب از خانه بیرون میشود.


ارباب:چی شده مادر سخی؟   مادر سخی:نمیدانم کی آمد فرش من را دوزدی کرد.   ارباب و چند تن از همسایه ها چهار اطراف خانه را نگاه کردن، ناگهان یک نفر از مردم قریه آرش را دید که پشت دیوار نشسته و گریه میکند دست و پایش میلرزد .  همسایه:ای بچه چیکار میکنی.   آرش اصلا توان گپ زدن را ندارد فکر میکند این مرد دوز است.


آرش:ماما من از ندوزدید مادرم تنهاست.    مرد قریه:خوب!! پس تو دزدی کردی.   آرش:نه بخدا من دوز نیستم مادرم من را به دنبال نان روان کرده.  مرد قریه گوش آرش را گرفته میبرد پیش ارباب.  مرد قریه:ارباب صاحب دوز را پیدا کردم حالا دیگر خودتان می فهمید و این پسر.  ارباب:این بچه آشنا است این پسر سعید حکیم نیست .  مرد قریه:نمیدانم! این پسر دوز اسم پدرت چیست؟  آرش:شهید سید حکیم است من دوز نیستم.


مردقریه:خداوند کار خود را بهتر داند چرا  شما را چیزی نداده، دل و دیانت شما کج است.


ارباب:بگو ای بچه فرش را به کی فروختی؟ چندی به تو دادن حرف بزن.  آرش:بخدا قسم مادرم من را به پیش شما روان کرد گفت برو ببین ارباب صاحب به تو نان میدهند یانه؟  ارباب:خوب بچه بازی میدی پس چار قایم شدی نیامدی پیشم؟  آرشاصلاً گپ نمیزند فقط صدای مردم به گوش میرسد.  مردم: دوز! دوز!


صحنه 19     زمان:روز     مکان:بیرون   محل:بیرون قریه


ارباب آرش را از قریه با لت و کوب بیرون کرد آرش هم دم خیمه رسید و گریه میکرد.   مادر آرش:آرش پسرم چی شده بیا داخل


صحنه20      زمان:روز     مکان:داخلی          محل:خیمه آرش


ارش هم گریه کرده پیش مادرش رفت به مادرش ماجرا را قصه کرد.    مادر آرش:برو پسرم پیش ارباب بگو یک دفعه پیشم بیاید.  آرش:خوب!!


صحنه21      زمان:روز     مکان:خارجی  محل:کوچه آرش


آرش رفت پیش دروازه سرای ارباب با وجودی که دستانش میلرزید دروازه را زد ارباب دروازه را باز کرد وقتی این را دید عصبانی شد.   ارباب:این بار دلت میخواهد که خانه را دوزدی کنی؟


آرش:نه ارباب صاحب مادرم گفت من شما را کار دارم اگر وقت دارید یک بار بیاید تا خیمه ما


ارباب:هاهاها برو پسرک دوز مادرت از سر خودت حتما پشیمان شدن فرش را میدن.   آرش دوباهر میخواست به خانه برگردد تمام بچه های همسایه اش بر سرش سنگ می انداختند.  بچه های همسایه:دوز دوز!


آرش هم هر دو دستش را به گوشهایش گرفت جیغ زد به پیش خانه آمد.   


صحنه 22     مکان:داخلی   زمان:روز     محل:خیمه آرش


ماجرا را برای مادرش قصه کرد دیگر مکتب هم نرفت   مادر آرش:پسرم امروز استاد تو کار خانگی برایت نداد؟


آرش:مادر جان من دیگر مکتب رفته نمیتوانم.  مادر صبور وارد خیمه شد نشست به آرش 30 افغانی داد.


مادر صبور:آرش جان این پولها را برای خرج صبور جمع کردم بگیر برو به شهر یک وظیفه برایت پیدا کن.


آرش:خاله جان، چی قسم کار به من کار نمیدهند.  مادر صبور:برو موترهای داخل شهر را بشور و یا ببین دیگر اطفال چی میکنند تو هم انجام بدی  آرش:باشد خاله جان، اما مادرم را چکار کنم؟


مادر صبور:از مادرت من هم محافظت می کنم، روزهای پنجشنبه بیا خانه خود دیگر و حتما من برای مادرت رسیده گی میکنم.  آرش:تشکر خاله جان.   مادر آرش:مادر صبور طفل من کدام بلای را بر سرش نیاور.


مادر صبور:تو باید او به خداوند بسپاری تو هم امروز یا فردا میمیری باید حداقل نان خود را پیدا کند.   آرش دو دست رفت بر یک قدیفه که از مادرش بود بسته کرد رفت.


صحنه23      مکان:خارجی         زمان:شب     محل:سرک


ساعت 7 شام به شهر رسید شب شد  و او میترسید. رفت در یک کوچه گونی خالی را پیدا کرد بستره اش را بر زیر سرش و گونی را زیر پای خود هموار کرد خواب شد صبح زود از خواب بیدار شد.


برای خواندن ادامه فیلمنامه لطفا اینجا کلیک نمایید. 


 



About the author

160