فیلمنامه مرد قمار باز

Posted on at



 


مرد قمارباز: پدر


مردی میانسال با قامتی متوسط و نسبتا چهار شانه همیشه لباسهای بلند و تقریبا کلان موهای نسبتا بلند و ظاهراً کرکن.


زینت:(دختر مرد قمارباز) دختری 11:10 ساله با قد میانه و لاغر آرام با چهره معصوم و متعلمه مکتب است.


صحنه اول     موقعیت داخلی         مکان عام     زمان روز(سحرگاه)


صبح بود و مرد قمار بازه از میدان قمار به سوی خانه میرود. بسیار آشفته و غمگین او تمام چیز را باخته و همانند دیوانه ای در راه روان است. او به خانه رسید در راه با اعصبانیت میگویید. دختر شدن آمده و در را باز کرد.


زینت:سلام پدرجان خوش آمدید


پدر:علیکم السلام.


صحنه دوم     موقعیت داخلی         مکان خانه     زمان روز


پدر به خانه بازگشت و بسیار عصبانی است داخل اتاق تک و تنها نشسته است و با خود ددر فکرست. که زینت با پدنوس چای وارد اتاق میشود.   زینت:سلام، پدرجان چای آوردم   پدر:پیرشی.


چشم های زینت مملو از اشک شده  و در حال چای گذاشتن به پدر برایش چنین گفت:


زینت:پدر هر روز در داخل صنف همصنفی هایم برایم طعنه میزنند که این دخترک با این لباسهای کهنه چقدر بیچاره است. اما آنها خبر ندارند که مه دختر چی قسم یک شخص هستم. آنها بسیار لباسهای زیبا و نو دارند. اما مه همیشه پیش آنها سر افکنده هستم. این چه قسم یک زندگی است که من دارم.


زینت بعد از گفتن این هم با چشمان گریان در گوشه اتاق نشسته بود و پدرش اولا او را نگاه میکرد ولی هیچ تک کلامی به او نگفت زینب بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون شد.


صحنه سوم   موقعیت خارجی            مکان عام    زمان روز


سه روز بعد


پدر بیرون از خانه در داخل کوچه نشسته است که ناگهان دخترش را می بیند که تک و تنها از مکتب رخصت شده و از یک کنار آرام به سمت خانه میرود و دخترانه دیگر از طرف دیگر او روان و با اینکه از کنارش میگذرند به او طعنه زده و سخنی زشت میگویند.                        یکی از دختران:با .... این بیچاره را نگاه کن بسیار لباسهایش کهنه است نه؟


دختر دیگر:بله، شنیدم که هیچی ندارم بیچاره گدایم هیچی ندارم   باشنیدن این گفته چشم های زینت بار دیگر از اشک شد  و او گریه کنان روان بود که چشمش به پدر افتاد او سمت پدر نگاهی پر از درد انداخت و رفت و پدر نیز دانست که این دخترها برای زینت طعنه یی زدند پدر بار دیگر بسوی میدان قمار  به راه افتاد.


صحنه چهارم   موقعیت داخلی  مکان خانه    زمان: روز


پدر دوباره به میدان قمار نشست او در حین بازی گاه گاه به فکر زینت میشد سخنان زینت و طعنه مردم یادش می امد  او با برد خود با نهایت خوشی به خانه بازگشت


صحنه پنجم    موقعیت داخلی         مکان خانه     زمان: روز


در خانه را کوبید و زینت در را به روی پدر باز کرد.  


زینت:سلام.   پدر:علیکم السلام دختر مقبول مه، دختر شیرین مه، خوی   باباجو. 


پدر چنانکه خوشحال بود بخانه آمد و مفادش را حساب میکرد و زینت را صدا کرد.


پدر:زینت جان، زینت بیار یک پیاله چای که بخورم بعد از چند وقت باباتو ببرده.


زینت چای را برای پدر آورده گیلاس چای را مقابل پدر میگذارد او بسیار خاموش است و هیچ عکس العمل در مقابل گفتار پدر نشان نمیدهد. پدر:زینت جان چرا ایقدر چوبی یک چیزی بگو؟


زینت:بابا چیزی که باید می گفتم برتان گفتم اما شما چی کردی؟


زینت گفتار پیشین را بار دیگر برای پدر تکرار کرد و طعنه یی را که امروز در بین راه شنیده بود را به آنها علاوه کرد. اشک در چشم پدر پدید آمد.             پدر بس کن، بس کن جان بابا غم نخور هفته آینده برایت       لباسهای نو و مقبول میگیرم گریه نکن در دانه بابا لباس نو        میگیرم از این به بعد بجای اشک دختر ناز مه همیشه بایدبخنده.  پدر زینت را در آغوش گرفته سر او را بوسه زد اشکهای گونه هایش را پاک کرد.


صحنه ششم    موقعیت عام    مکان خارجی  زمان روز


پدر کار کرد و پول گرفته است او خوشحال است و عده یی را که به زینت کرده بود میرود تا بجا کند اما دلش خواست تا به این پول دیگر بی افزاید و در دلش فکر قمار رسید و به سمت قمارخانه به راه افتاد.


صحنه هفتم    موقعیت داخلی         مکان قمارخانه        زمان روز


مرد خود را فریب میداد او فکر میکرد برد از آن او خواهد بود. او به طرف خالهای ورق نگاه میکرد و هر دم در فکرش گفته زینت می آمد رنگش پریده بود و هر لحظه از بخت بدش شکایت میکرد. او بسیار در رنج و عذاب بود. یکبار او به سمت پرهای که در دست داشت نگاه میکرد آنگونه که بر پرها نگاه میکرد چشمان پر از اشک دخترش را روی پرها خیال کرد او پرها مثل زینت شده و این کلمات را بار دیگر بازگو شد.                


خیال پدر روی پرها:پدر هر روز در داخل صنف هم معلم به    من طعنه میزند که این دخترک با این لباسهای کهنه چقدر بیچاره است اما آنها خبر ندارند که مه دختر چی قسم یک    شخص هستم. آنها بسیار لباسهای زیبا و نو دارند اما من همیشه پیش آنها سرافکنده هستم این چه قسم یک زندگی است که          مه دارم.


و بار دیگر بیادش آمد آنچه که او به زینت گفته بود.


خیال از آنچه به زینت گفته بود:بس کن بس کن جان پدر غم نخود هفته آینده برایت لباسهای نو و مقبول میگیرم گریه نکن دردانه پدر لباس نو میگیرم و از این به بعد بجای اشک دختر ناز مه همیشه باید بخنده.


هنگامیکه به گفته هایش فکر میکرد اشک در چشمانش حلقه زده بود و آهسته ناله میکرد. او کاملا گنگ شده بود  و رنگش پریده بود که ناگهان رقیبش صدا زد.


رقیب:خوابی؟ بگو، جواب بده، وقت ما گذشت.  پدر:(خیریت)  رقیب:است.


بعدا بسیار با شوق و بیقراری دستش را رو رکرد و.


رقیب: چاردام


به چند لحظه رنگ از رخ پدر پریده بود و آهی زدل کشید به خاطر او در مقابل چشمانش چار آس دید. بسیار آشفته شده بود او همه پول رو باخته بود لرزه یی بزرگ در دلش آمد. بینهایت پریشان خاطر بود و آن لحظه بسیار برایش سخت بود هر دم چهره دخترش را که با دلی سرشار از امید منتظر پدر بود میدید و امیدی که پدر برای زینت بخشیده بود پدر را آشفته تر ساخت. اشک از چشمان پدر سرازیر شد پدر با نا امیدی تمام قمار خانه را ترک کرد.


صحنه هشتم   موقعیت خارجی        مکان عامل    زمان:روز


او در کوچه روان بود به دخترش فکر میکرد که چگونه کاخ امیدواری ویران نمود به هر طرف نظر میکرد و او خود را بیچاره فکر میکرد و هر لحظه سخنان زینت یادش می آید او در گوشه خلوت رفته و گریه کنان فریاد میزد.


پدر:خدایا ...! خدایا مه چیکار کردم، خدایا....!!!



About the author

160