فیلمنامه قهر میرزا

Posted on at



 


صحنه اول:     موقعیت: خانه جمیله              مکان: داخلی             زمان: روز


جمیله دریک قریه افغانستان با خانواده خود زندگی می کرد. انفجار مین باعث مرگ کاکا یونس وقطع شدن پای میرزا گردید درقصه اول جمیله وبرادر کوچکش احمد کوشش کردند که علت های قمر برادر بزرگ شان عبدالله را بدانند درقصه دو بی بی جان عبدالله را باتشویش که در موارد همصنفی اش محمد قدیم دارد رهنمایی میکند درقصه سوم بی بی جان به جمیله که بسا خوابهای پریشان می بیند ومیترسد مشوره میده. که چگونه به پدر غم دیده شان کمک کنند تا یار غمش کم شود وخوشی های خورا باز یابد درقصه پنجم جمیله احمد وفاطمه نمی دانند که چگونه رنج ها خاله فاطمه را کم بسازند آنها از بی بی آموختند که صحبت درمورد خاطره های خوش یونس غم شانرا کم می سازد در قصه ششم جنگ شب گذشته خانواده جمیله را مجبور ساخت که خانه وقریه خود را ترک نماید امید زنده ماندن ودست یافتن به یک زندگی آرام غمرا بر آنها آسان ساخت. در قصه هفتم خانواده میرزا که ازسفر خسته شده به خانه دوست قدیمی خود امین میرود عبدلله می آموزد که انسان به زبان، رنگ ولباس خوب یا خراب نمی شود کردار واعمال خوب به انسان ارزش می دهد. دراین قصه هشتم در حالیکه خانواده میرزا به هدف شهر میرفت عبدلله متوجه شد که جمیله پشکک خودرا هم آورده است عبالله پشکک اورا گرفت درارای ازیزانم. بی بی جان آنهارا باهم آشتی میسازد. درین قصه قمر میرزا قمر شدن های میرزا سبب تشویش جمیله واحمد گردید است حرف های پدرش با بی بی را می شنود بعد از قطع شدن چگونه خودرا ناتوان می بیند واز دل پدرش می آید!


دوم


جمیله واحمد از غالمغال های قمر آلودی رسان بسیار ی ترسیدند با وجودیکه میرزا قبل از حادثه مین بک شخص سخاوت مند ومهربان بود بعد از آن که پای را از دست داد رویه اش تغیر کرد


حالا مجبور است که برای رفتن از بوت ها زیر بغل کا ربگیرید از طرف دیگه حالا مانند سابق کار کرده نمی تواند ازوقتیکه به کمپ آمده اند میرزا هیچ کار ووظیفه نداشه به استثنای رفتن به مسجید تمام وقت خورا در خانه گذاشتانده است  اکثر اوقات بارای جمیله واحمد قمر شده غالمغال می کند که چه درخانه تنگ شوخی می کنند


احمد کوچک غالمغال پدر را گناه خود می دانست وبه همین دلیل بیسار جگرخون می بود اوفکر می کردکه وی یک بچه خراب است وازین ناحیه بسیار رنج می برد میرزا حرف ها بسیار ناچیز قمر میشد سرو صدا به راه می انداخت و چوب هایش را به زمین می کوبید یگان وقت چوب هایش را آنقدر سخت به زمین یا دروازه میزد که از صدای آن تکان می خوردند احمد صدای پدررا که برمادرش غالمغال می کرد وچوب هایش را به زمین میزد این حالت او را مایوس وآزرده می ساخت  احمد نیز زود وزود قمر می شد ویا در ترس می بود دلش زیادی میخواست یکی از روزها جمیله نزد احمد آمد وگفت


سوم


احمد مادرم ترا کاردارد به تشناب برو که سروجانت را بشویم


 احمد بی پروایی گفت!


برو گمشو من نمیایم!


جمیله به عذر ومحبت گفت


برادرک قندم ما باید به گفته مادرجانم باشیم زود


 خلاص می شود آنقدر وقت را نمی گیرد.


احمد فورا به چیغ زدن شروبع کرد درخت روی حویلی را چندین بار به لگد زده وبه آواز غضب آلود به جمیله گفت!


برو قواره ات را گم کن از پیش رویم دور شو.


احمد از پیش جمیله گریخت  وجمیله از پشتش می دوید  تاکه اورا گیر کرد اما احمد خود را از گیر جمیله خطا داده از خانه بیرون رفت جمیله منتظر احمد نشست دید که چند لحظه بعد احمد به خانه برگشت ولی که دید در پشت بکس ها پنهان شد.بی بی جان ومیرزا آمدند ولی احمد خودرا مانند موش چپ گرفته بود  بی بی صدا کرد احمد اینجا بیا که برایت چیزی بگویم  میرزا با شنیدن آواز مادرش پرسید که طبعا این حالت ها فکرت را زیادتر خراب میکند من متوجه شده ام که اولاد ها از تو می ترسند وکوشش می کنند که با تو روبرو نشوند. میرزا جان خوب می فهمم که اولا ها هنوز هم ترا به حیث همان پدر مهربان خود دوست دارند اما تو زیر انبارهای قهر وغصه هستی! میرزا به افسردگی گفت


ما به چه اندازه احساس حقارت می کنم


مادرجان تو نمی فهمی که من بعضی اوقات چقد ر قهر می باشم هیچ نم فهمم که چرا من این قسم شدیم


میرزا چرامن به این حال گرفتار ام درین بیکاره چطور اولاد های خودرا نان بدهیم؟


مادر: من می فهمم که به سوال هایت جواب های


 آسان وجود ندارد هیچ کس نمی فهمد که چرا خداوند


 بعضی بنده های خودرا زیر آزمایش میگیرد؟


میرزا: یک دفعه یک مصیبت آمد بای قبولش کنیم وبه


 زندگی خود ادامه بدهیم


مادر: انشاالله خداوند بزرگ یک دروازه دیگری را به


 روی ما باز خواهد کرد که اولاهای روزی پیدا کنیم


مادر: مگر اول باید چاره قهر خودرا کنی!


ویک چاره کنی که جگر خونی ات کم شود. ماباید یک چاره وعلاج برایت پیدا کنیم!


میرزا لبخند زده گفت:


من دراین حیران هستم که از مادر هوشیار


 مثل تو چطور بچه به عقل مثل من پیدا شده!


مادر: میرزا تو بچه بیسار خوبی من استی وزود


 متوجه خواهی شد که در زندگی ات هنوزهم


 خوشی هی زیاد ی وجود دارد !


احمد که درپشت بکس ها دق آورده بود به تکان خورده شروع کرد در نتیجه ظرف هاب ه هر طرف ریخته سرو صدا ره راه انداختند بی بی ومیرزا صرف بکس ها دید که احمد چارغوک راه می رود بی بی صداکرد                                


احمد چی می کنی؟


احمد به آواز خب جواب داد من از جمیله خودرا پنهان کرده ام


بی بی: گپ های مارا شنیدی ؟


احمد سرخودرا به علامه موفقت تکان داد. میرزا به احمد اشاره کرد که نزدش بیاید!


بی بی به احمد گفت:


 احمد تو می فهمی که پدرت در این وقت ها بدخو شده


احمد به اشاره سر گفت بلی؟


احمد بچیم مشکلات که سرما آمده مرا بسیار جگرخون ساخت


میرزا به صدای گرفته گفت


من هم جگر خون هستم پدر احمد به آواز آهسته گفت توهم؟


میرزا به باتعجب پرسید


بلی پدر؟


پس تو می فهمی که من بد خوی شده ام


احمد به اشاره سر گفت:


 بلی


مگر این را باید بفهمی که وقتی که بالای تو یا مادرت از قهر زیاد چیغ میزنم قصدی از شما نمی باشد بلکه در قهر ورنج می باشم؟


پدر: من هم همینطور بودم


احمد درآغوش پدر خود احساس آرامش نمود ، پدرش به احمد گفت


بعد ازین قهر نمی شویم نه تو ونه من درست است؟


احمد گفت:


 پدر! من ترا دوست دارم


جمیله به عجله ووارخطایی به اتاق داخل شد


اوه! احمد من تمام دنیا را پشت تو پالیدم!


اما وقتیکه احمد را درآغوش پدر دید جا بجا خشک ماند پدرش دست دیگر خودرا به طرف جمیله دراز کرد واوراهم بطرف آغوش خود کش کرد.جمیله در پهلوی احمد خود را به آغوش پدر انداخت


پدر جان! ماردم گفته که من احمد را بشویم بیا قند خواهرخود


احمد حیران ماند که چند لحظه پیش چرا همراه جمیله اینقدر جنجال می کرد زیرا در گذشته ها جمیله واحمد همیشه در آب ساعت تیری میکردند میرزا که ازدیر زمانی می خواست برای اولاد ها خدمتی انجا دهد دفتعا بیادش آمد که دروقت طفولیت یک توته چوب را گرفته؛ سامان نجاری را آورده؛ تاری هم پیدا کرد اما چوب کافی برای ساختن یک آدم مکمل نیافت تنها یک آدمی با یک پای ازان ساختخه شد میرزا با خود گفت


«خیر است یک آدم یک پای جور می کنم تا دال بازی کند»


 




About the author

160