فیلمنامه نگاه خاموش - قسمت اول

Posted on at



 


صحنه اول        موقعیت: خانه ستاره            مکان: داخلی             زمان: شب


خانه گلی، دروازه چوبی، فرش کهنه ای که فقط توانسته بود نیمه ای از خانه را بپوشاند. صندوق کهنه گوشه ای خانه، وچند رخت خواب در گوشه ای دیگر آن، چند ظرف رنگ ورو رفته در روی صندوق، ویک چراغ نیمه روشن د روسط خانه دنیایی از بیچارگی ستاره دختر 16 ساله وزیباروی بود. که همراه پدر معتاد وبرادر کوچک 12 ساله اش که امید نام داشت زندگی میکند. ستاره که کاملا در اظطراب قرار دارد ، از این طرف خانه، به آن طرف میرود.وهرازگاهی نگاه بر ساعت کهنه روز دیوار می اندازد.


 پدر ستاره هم که درگوشه ای ازخانه در زیر یک لحاف خوابیده است، همواره سرفه میکند. ناگهان دروازه چوبی خانه شان گشوده میشود.و وامید که از شدت دستانش را زیر بغل هایش گرفته است داخل خانه میشود.


امید: اوف، اوف ازخنکی مردم.


ستاره: امید تو کجا بودی؟ چرا ناوفت آمدی؟ ازیادت میره که برایت


میگم زود بیای که پریشان میشوم؟


امید: ستاره مردم بسیار خنک است.


ستاره: بیا، که یک لحاف برایت بدم گرم شوی.


امید کفش های کهنه اشت را از پایش می کشد، و پلاستیک های دستش را در کنار دروازه گذاشته و به طرف ستاره آمد، ستاره لحاف وصله زده ای را از روی رخت خوابی بر میدارد وبجان امید می پیچاند. ودریک گوشه خانه می نشیند وامید را نیز کنارش می نشاند.


وچراغ روشن در وسط خانه نزدیک امید میگذارد ودستی برسرش میکشد، امید هم سرش را روی زانوهای ستاره میگذارد ومیگوید:


امید: ستاره پدرم از صبح بیدار نشده؟


ستاره: یک معتاد بدون دوایش کی خواب راحت داره؟ گاهی خواب است                                                                                              


وگاهی بیدار.


امید: ستاره مادرم هم که زنده بود، زندگی ماهمی قسم بود؟


ستاره: نه امید جان، مادرم کار میکرد،مارا نمیگذاشت که محتاج کسی باشیم!


امید: کاش مادرم حال هم زنده می بود، تاکه مه درس میخواندم بجای که


پلاستیک فروشی کنم!


ستاره: کاشکی


 


صحنه دوم      موقعیت: خانه ستاره    مکان: داخلی  زمان: روز


بازهم طلوع صبح چشمان ستاره را که شب همانگونه در حالت نشسته خوابش برده بود وبرادرش سر در زانوهایش گذاشته بود گشود. ستاره با عجله امید را صدا میزند، پدرش هم که سرفه میکند باشنیدن صدای ستاره از جایش به بسیار سختی بلند میشود. امید چشمهایش را می مالد، وبطرف پدر می نگرد.


ستاره چای شب مانده ای را درپیاله می ریزاند وامید بطرف آن می بیند ومی گوید:


امید: ستاره دیشب هم نان نخوردیم، حال بسیار گرسنه هستم!


ستاره: امید جان نان نداریم اگرنه میاوردم. تو بازار برو، اگر


کدام پلاستیک فروختی برایت یک نان بخر!


امید: ستاره توهم گرسنه هستی.


ستاره: برادرکم! توشکم خوده سیرکن. مه میتوانم طاقت بیاورم


امید: ستاره پدرم هم گرسنه است.


ستاره: تشویش نکن او گرسنه نان نیست.


صحنه سوم     موقعیت: کوچه           مکان: خارجی            زمان: روز


کوچه درعبور ومرور مردم قرار دارد. امید که از آخر کوچه میاید، ود رحالیکه پلاستیک هایش را در دست دارد، بچه های را که بسوی مکتب روان هستند را می بیند. لجظه ای ایستاده می شود وبالا شدن آنهارا به موتر می نگرد،وبعدازلحظه ای کوتاه سکوت، دوباره به راهش ادامه میدهد.بعد از اینکه امید از کوچه بیرون می آید، پدر امید هم از آخر کوچه می آید. ودرکنار یک دروازه ایستاده می شود وبا دستان لرزان، لرزانش دروازه را می کوبد. یک شخص که سیگار در دست دارد ودود میکند، دروازه را باز می کند.پدر امید که در صورت مرد می بیند می گوید.


پدرامید: جبار! تورا بخدا برایم یک چیزی بده دیگر طاقت ندارم!


قسم میخورم امیکه پول بدستم آمد برایت میدم.


جبار! سرتو مرتکی بی کس وکوی چه اعتبار است؟


حتی سر پای خود ایستاده شده نمیتوانی، باز ازکجا پول میاری؟  میری کارمیکنی؟


پدر امید: جبارخان! امید، امید بچی مه پلاستیک می فروشه، اگر امشو پول داشت ازاو می گیرم.


جبار! برو بیچاره! شاید پول یک نان هم پیدا نکنه.


باز پول گرام فغرض تورا چی قسم بده؟ راستی بچی تو چند ساله است؟


پدر امید: نمیفهمم! شاید 12 ساله باشه، جبار قاتل نشو.


از برای خدا چه قسم آدم هستی بخدا میدم پولهایت را.


از دیروزتردم  نفس مه خلاص میشه.


چرا ازیکه از بچه ایت 5 یا 10 روپیه بگیری لک، لک نمیگیری؟


پدر امید: تو چی میگی؟ او بیچاره یک طفل است از کجا بیاره؟


جبار: او مرد ساده بچه بدرد تو آدم نیمه جان چه میخوره؟


یک کمی کلانترشد، یا بدرد تو آغشته می شود ویاهم ترا می کشد.


مه یک آدم می شناسم زیاد پولدار است، زدنگی تورا جور می کند.


بچه خوده به او بفروش، پول زیاد به یکبارگی بگیر.


پدر امید: نه ای کاره نمیکنم . او اولاد مه است.


جبار: پس برو وقتی مره ضایع نکن برو مواد ندارم، برو!


پدر امید: صبر کن جبارخان امشو بده، مه فکر میکنم.


جبار: فقط همی امسو، اگر دروغ بگوی باز دیگه وقت هم خو مجبور هستی


که پیشم بیای! بخدا بچی توره به خوبی کلان میکنه. بیسار آسوده میشود.


صحنه چهارم   موقعیت: کوچه عام      مکان: خارجی            زمان: روز بعد ازظهر


تمام مردم به طرف خانه های خود بخاطر خوردن نان چاشت روان هستند، چند نفر درویش روی نانوایی بخاطر گرفتن نان به نوبت ایستاده هستند، امید که یک نوت 5 روپیه ای در دست دارد نردیک نانوایی میآید، تمام اشخاصیکه بخاطر نان خریدن ایستاده بودند به او نگاه می کنند. امید که پولش را بطرف نان فروش دراز میکند میگوید:


امید: کاکاجان یک نان بده.


نانوا: برو بچه جان در صف ایستاده شو تا نوبت برسه.


امید: کاکا بیسار گرسنه هستم، زیاد نمیخرم یک دانه کاردارم.


یکی از اشخاص صف: برادر راست میگه ما چندین دانه کارداریم، یکدانه


برایش بده.


نانوا: درست است برادر.


امید: تشکر کاکاجان!


نانوا: نوش جانت.


صحنه پنجم     موقعیت                           مکان: داخلی             زمان: شام.


پدر ستاره که باز دوای امشب خود را بدست آورده بود، درگوشه خانه نشسته است، وموادی را که دستش است میکشد، ستاره درگوشه خانه نشسته است وبطرف پدر به عصبانیت می بیند.


دروازه گشوده میشود، وامید داخل خانه میشود، ونانی را که بدست دارد به ستاره نشان میدهد ولبخند می زند ومی گوید:


امید: سلام ستاره!


ستاره: سلام مانده نباشی؟


امید: تشکر! بگیر نان بخور.


ستاره: خیر ببینی امید بیخی از گرسنگی معده مرا درد گرفت.


امید: نوش جان!


پدر: امید، از دمیکه خانه آمدی فکر میکنم! باید بخاطر تو یک کار کنم


تادیگه کار نکنی.


ستاره: چی میکنی؟ امیده هم چند روز درخانه قید میکنی مثل مادرم تاکه


دنیا را ترک بگوید؟


پدر: ستاره، مادرت به نافهمی مرد، بخدا نمیفهمیدم که میمره.


امید جان تورا پول دار میسازم......


امید: پدر نان خشک نداریم بخوریم، پولداری خو بجایش.


پدر: حالی تورا کی به ای کارها آورده؟ هرچیکه میگم بگو خوب، کاشکی


شما هم نمیبودین.


ستاره: بیا جان خواهرت، جایت را می اندازم بخواب.


صحنه ششم    مکان: خارجی            زمان: روز               موقعیت: کوچه عام


پدر امید از آخر کوچه میاید، دم دروازه خانه جبار ایستاده میشود، وقتی پدر امید را می بیند می گوید:


جبار: اگربخاطر گرفتن آمدی پس برو، وهمراه پولت بیا!


پدرامید: جبار توچه قسم آدم هستی، نه سلام! ونه کلام! فقط میگی برو!


جبار: برو سلام وکلام تو واری آدم چه بدرد مه میخوره؟


تو بدون زهر زندگی کرده نمیتوانی وبدون پول.


پدر امید: جبار میدم ومیگیرم. مقصدم، حاضر هستم که امیده بدم، مگر، باید


زیاد پول بدین، وهمراه مه وعده کنی، که سربچه مه کدام دزدی یا فعل بد


انجام نمیدی.


جبار: مه بچه توره پیشه خود نگاه نمیکنم. اورا به خان میدم.


وخان او قسم آدم نیست، خوب تربیه اش میکنه.


جبار فقط وسیله است بین شما.


پدر امید: درست است مه امشو پول میخواهم.


جبار: خانه تو میایم همراه خان، پشیمان نشوی که کشتن تو است.


بچه خوده بگو که آماده رفتن باشه.


پدر امید: خو درست است، یک می دیگه هم بده....


صحنه هفتم     موقعیت                  مکان: داخلی             زمان: شب


باز شب فرارسیده است، ستاره وامید نشسته هستند نان خشک همراه چای غذای شب است. امید با اشتیاهی باز همراه ستاره نان می خورد وگاهی هم که بطرف پدر می بیند از نگاه های او تعجب میکند. ستاره بطرف پدر می بیند ومی گوید:


ستاره: پدر اگر گرسنه هستی بیا ونان بخور.


پدر: نه! گرسنه نیستم!


امید: پدر بخیر کلان که شدم کارمیکنم، نمیگذارم که ستاره نان خشک بخوره


پدر: آفرین بچیم. مه هم توره بجای روان میکنم که پولدار شوی!


ستاره: کجا پدر؟ چی فکر درسرت است؟


پدر: میفهمی حال چپ باش!


صحنه هشتم   


ناگهان دروازه خانه به شدت باز می شود، ستاره وامید که کاملا ترسیده اند درگوشه خانه دستهایشان را درهم گرفته وایستاده اند، پدرشان از جایش بلند می شود، وبطرف آنها میرود. خان وجبار وهمراه چندین تن از نفرهای خان که درخانه هستند، بطرف ستاره می بینند.پدر امید خوشحال میشود وبه آنها میگوید:


پدر امید: سلام، سلام خوش آمدین.


جبار: ماوقت نداریم باید بریم، بچی خوده بیار!


ستاره: چرا بچی خوه بیاره؟ شما که هستین؟ چی میخواهین؟


پدر: ستاره، چپ باش بی شرف درمقابل مردها گپ نزن، امید بچیم


همراه کاکایت برو. تورا می برند به یک جای خوب توکلان میشوی وپولدار


میشوی.


امید: پدر مه نمیخواهم برم. چرا برم؟


پدر: امید تاکی کار میکنی؟


امید: اگر مه برم باز کسی نیست که کارکنه ستاره گرسنه خواهد ماند.


پدر: کاکایت برای ما پول میده. برای ستاره مهنان میارم، ما پولدار میشویم.


جبار: برایت خوگفته بودم، ماوقت نداریم، از پیش همرایش گپ میزدی.


بگی، خان صاحب ای 5000 هزار را برایت فعلا میدن. دیگرایش بازدیگه


روز برایت میدم.


پدر امید: خیر ببینی، امید برو جانی پدر.


امید: نه! مه نمیرم، ستاره مه نمیرم.


ستاره: انسان کثیف، مه نمیگذارم که برارد مره به ای بی وجدانها


بفروشی. خود خواه!


پدر: بد نکن دختربی ادب، دست امیده رها کن، جبارببرین امیده ازینجا.


ستاره: نه! نه! نمیگذارم، برادر مره ببرین، نه امید.


امید: ستاره، ستاره، پدر، تو چه میکنی؟ نگذارمره ببرن.


پدر: برو بچیم، آنجا خوب جای است.


خان: بیا دیگه ای بچه ماوقت نداریم، نازهایت را برداریم.


برای خواندن ادامه فیلمنامه لطفا اینجا کلیک نمایید.



About the author

160