فیلمنامه ازدواج اجباری

Posted on at



شخصیتهای داستان:


1-   شخصیت مهم: نازنین


2-   عبدالستار: پدر نازنین


3-   مادر نازنین


4-   الصبور: برادر عبدالقیوم


5-   القیوم: همسایه


بخش: اول      مکان: داخلی   موقعیت: خانه نازنین   زمان: روز


یک خانواده کوچک بسیار صمیمی یک دختر داشتن که نامکش نازنین است و بزرگ این خانواده عبدالستار نام دارد.


دختر عبدالستار  نازنین بسیار درس خوان است. اما عبدالستار چون بی سواد است. قدر درس را نمیدانست همیشه در این مورد همرای دخترش بحث مینمود.


عبدالستار: دخترم! درس را چی می کنی؟ بسس است


 دیگر خواندن و نوشتن را یادگرفتی .


نازنین: پدرجان تنها خواندن و نوشتن برای من کافی نیست.


بلکه باید زحمت کشید که در آیند یک شخص سالم به جامع


 تقدیم بشوم.


بخش دوم:      مکان: داخلی   موقعیت: خان نازنین    زمان: روز


نازنین هنگام شنیدن این حرف پدرش بسیار غمگین و گلونش غد نمود و شروع به گریان نمود که چرا پدرم این قدر ازدرس بدش می یاید نازنین کتابش را در دست گرفته شروع به خواندن درس نمود. بعد یادش آمد که مکتب بروم وقت یا خیر؟


در او دیوار خانه نازنین ساعت است متوجه میشود که وقت رفتن است. دانه ان هایش را برسی نموده لباس مکتب را به تن می نماید. و بکس کهنه خود را بر میدارد و از اطاق بیرون میشود. در سطح حویلی وقتی متوجه مادرش میشود به سوی مادرش مینگرد و خداحافظی میکند. و دروازه سرایش که چوبهای آن فرسوده شده است بدست گرفته باز میکند و ا خانه خارج میشود.


بخش سوم      مکان:  خارجی موقعیت : بیرون از خانه        زمان: روز


نازنین هنگام رفتن به مکتب حرف های که پدرش برای وی گفته است به فکرش می آمد. بسیار حالت آن دقیقه به دقیقه خراب تر شد در وسط را در کنار جوی که روزهای گرم تابستان هر روی خود را می شوید رفت تاصورت خود را که از اشک پرشده است بشوید. نزدیک جوی شد ناگهان متوجه شخصی شد، که همرای اسپش درکنار جوی است و اسپش را آب میدهد و این متوجه شد که مرد لباس سفید به تن داشته و چهره اش آشنا است چون نازنین چون بسیار با شرم و حیا است خواست که از کنار جوی برگردد. مرد متوجه نازنین شد و صدا نمود.


مرد: او دختر چی می کنی اینجا، بیا به بینم   


نازنین: نازنین رویش را به آرامی  گشتاند و گفت سلام


کاکاجان کاری داشتی با من


مرد: تو درختی کیستی؟ چی می کنی اینجا؟


نازنین:من دختر عبدالستار هستم، میخواستم مقدار آب بگیرم  اما حالا نمیخواهم 10 ما نگفتین که شما کی باشم 


مرد: من عبدالقیوم هستم بزرگ همین، محل تو کجایی


خواستی بروی.


نازنین: من مکتب میروم.


عبدالقیوم چون میخواست از فرصت استفاده نموده چهره زیبایی که نازنین به چادر کش پوشیده است ببینید چون نازنین بسیار هوشیار و زیرک است فهمید و زود شروع به رفتن نمود.


بخش چهارم    مکان: داخلی   موقعیت: خانه عبدالقیوم                  زمان: روز


عبدالقیوم زمانیکه به خانه رسید به فکر این دخترک شد. چهره زیبا وشرم و حیای نازنین بسیار آن را هیجان ساخت. و بسیار مشتاق وی شده و گفت به هر قیمت که شود باید من همدای آن عروس نمایم. و فکر می نمود که چه قسم همرای پدرش صحبت می نمایم. عبدالقیوم که بسیار حالت حیه جان داشت، از یک طرف به طرف دیگر حال را میرفت و ناگهان فکر به سرش رسید. گفت من باید یک مهمانی را تشکیل دهم و پدر این دختر عبدالستار را هم دعوت نمایم. و فوراً به برادر خود عبدالصبور لیست مهمانان را داد تا آنها را دعوت نماید و شروع به آماده گی گرفتش غذاها  و زیبایی خانه اش همرای کار گرانش پرداخت. تا اینکه وقتی عبدالستار بیاید خوشش بیاید.


بخش: پنجم     مکان: داخلی   موقعیت:خانه عبدالقیوم زمان: شب


شب شد و پرده سیاه آمد روی آسمانو گرفت و عبدالقیوم بی صبرانه منتظر عبدالستار است. تمام مهمانان آمدند و هرکدام در یک طرف پراکنده شدن. در سطح حویلی عبدالقیوم که گلهای رنگارنگ هوش و حواس عبدالستار را به بخود بسیار جلب نموده است. و ناگهان عبدالقیوم متوجه شد که عبدالستار آمده و چشم به این گلها دوخته است، صدا نمود.


عبدالقیوم: السلام علیکم عبدالستار برادر بیا خانه چی میکنی؟ اینجا


عبدالستار: علیکم السلام داشتم این گلها را تماشا میکردم


عبدالقیوم: چی قسم است کار غریبی


عبدالستار: شکر الحمدالله روزگار میگذرد


عبدالقیوم: چند اولاد داری برادر


عبدالستار: مال خدا یکی دارم. و آن هم یک دختر است


عبدالقیوم: نخیر خورد است، او بسیار به درس خواندن


علاقه دارد، ماندنم که درس خود بخواند.


عبدالقیوم: درس را چی میکنی بس دیگر بزرگ شده این


 هم که معلوم است صد سال خانه باشد بازهم مال مردم است.


عبدالستار از شنیدن حرف های عبدالقیوم بسیار متاثر گردید که چرا این درباره این موضوع همرای من اینقدر بحث می نماید. و یکی دیگر چیزی که عبدالستار را بسیار حیه جان ساخته است این است که دیگر وقتی همرای صحبت نمی کرد اما امشب چه قدر با کمال میل و خوشی و عزت و احترام همرای من صحبت می کند. بلاخره غذا آوردند شروع به طعام نمودند.


بخش : ششم   مکان: داخلی   موقعیت: خانه عبدالقیوم                  زمان: شب


برادر عبدالقیوم نام داشت او یک شخص ثروتمند دارای مقام بلند در جامعه می باشد. آمار نزدیک عبدالستار نشست و همرای آن شروع به صحبت کردن نمود. باز هم عبدالصبور موضوع برادرش را شروع نمود و گفت من دختر خود را خورد عروس نمودم برادر راست میگوید. دختر خود را عروس نما و مقدار پیسه هم بدست می آوری و آسوده میشوی و دختر که تو آرامش پیدا میکند.


بخش: هفتم     مکان: خارجی  موقعیت: بیرون از خانه         زمان: روز


عبدالستار هنگامیکه به خانه اش میرفت به فکر این است که به دخترم چگونه این حرف را بگویم، چگونه او و مادرش را راضی سازم و بلاخره یاد ش از دخترکش که می آمد اشک ها از چشمانش جاری میگردید. که چرا؟ این کار را من کردم. او یک مرد(65 ساله) حتی از من هم بزرگتر است. اما بعد میگفت: چی کنم نصیب بود. حالا که شده من هم پولدار میشوم از برکت او  و دخترم هم آسوده میگردد، و در  بین قوم خود هم سرفراز میشویم. عبدالستار به خانه اش رسید زمانیکه متوجه دروازه خود شد یادش آمد آن چی قسم دروازه دارد ما چی قسم دروازه داریم و بلاخره شروع به تک تک دروازه نمود.


بخش: هشتم    مکان: داخلی   موقعیت: خانه نازنین            زمان: روز


مادر نازنین آمد و دروازه را باز کرد وقتی دید پدر نازنین است بسیار خوشحال شد. و نازنین وقتی از اطاق برآمد پدرش را دید و آمد و دستش را هیچ نمود.


مادر-برو دخترم برای پدرت چای بیاور.        


نازنین- باشه مادرجان همین الان میروم چای گرفته می آورم.


مادر: عبدالستار چرا اینقدر دیرد کردی من شب را تاب صبح


ستاره شمردم در آسمان بسیار هوش و هواسم سوی تو بود


گفتم بلایی سرت نیامده باشد.


عبدالستار-عبدالقیوم بسیار یک مرد خوب است عمه  ای من


 شروع به صحبت کردن نمود و وقتی خیستم که بیایم


 متوجه شدم که دیر وقت شده و عبدالقیوم گفت:


همین جا خواب کن برای حالا ناوقت است.


عبدالستار- من دختر خود را نمیدانم به چه شخصی بدهم


عبدالصبور- دختر خود را به یک آدم مومن صادق و


مقداری هم پول دار باشد.


عبدالستار- من یک آدم غریب کار هستم و این


شخصی را نمی شناسم.


عبدالصبور- من به شما این قسم شخصی را نشان میدهیم


 به شرط اینکه قول بدهید که پشیمان نمیشوید


عبدالستار-توبه!...توبه!!! این حرف ها چیست دیگر


عبدالستار- اون شخصی که می گویم(عبدالقیوم برادرم)است


عبدالصبور- اما برادر شما(65 ساله) و دخترم(15ساله) است


چگونه این کار ممکن است.


عبدالصبور- اما حالا حرف از حرف گذشته فکرت را خوب


میکردی و چرا پشیمان شدی این خانه زندگی را تو میخواهی


 مفت از دست بدهید.


عبدالستار با خود گفت که راست میگوید این فایده من است. عبدالستار برخاست که به خانه اش برود، اما عبدالغوب ان را مانع همه دید و گفت امشب همرای ما جهان فامیلت که میداشتند.


بلاخره صبح شده و مانند همه روز عبدالستار چشمانش را باز کرد وقتی دید که خانه زیبایی است یادش آمد که خانه عبدالقیوم است، و زود برخاست تا از خانه به آید یک با عبدالقیوم متوجه شد زد و امد، و آن را به صبحانه دعوت نمود و گفت:                                   


عبدلقوم- صبر کنید صبحانه را بخورید باز بروید


عبدالستار- نخیر نمیشود باشد بروم از این گپ خبری


 میدهم پریشان هم میشوند فامیلم.


مادر-خوب چی میگفت؟ که اینقدر شیفته او شدی


عبدالستار- واله هیچی موضوع نازنین صحبت میکردیم


مادر- نازنین میشد، نازنین را


عبدالستار-هیچی عبدالقیوم را که می شناسید آدم خیر خواه


و ثروتمند است. ازمن خواهش نمود که رفته خود را برای


من بدهید..... من هم گفتم باشد.


مادر نازنین با شنیدن این حرف شروع به فریاد زدن نمود که چرا؟ تو این کار را انجام دادی نازنین(15ساله شده) و او مرد(65 ساله) است. یک بار مشوره که میکردی. آی خدا! تباشیر دختر من نازنین چگونه همرای این مرد عروسی نماید.


بخش نهم       مکان: داخلی   موقعیت: خانه نازنین   زمان: روز


نازنین هنگامیکه این صداها را شنید زود پیاله ها را برداشته و رفت به سوی مادرش بیند که چی شد. وقتی فهمید صدای فریاد مادرش است پیاله ها را از دستش رها نمود و به سرعت رفت به سوی مادرش


نازنین- وقتی مادرش را دید گفت بگویید مادرجان میباشد


مادر-دخترم تو را از مکتب بیرون نمود، و عروسیش هم


 کرده است، و برای عبدالقیوم خان داده است


نازنین-چیق زد و گفت من قبول ندارم مادرجان من این مرد


 پیر را نمی خواهم به .... هم من را به اوکسی داه نمیتواند.


عبدالستار-زبان بازی نکن دختر مجبور هستی که همرایش عروسی کنی


مادر- اگر ما را بکشی باز هم نمیگذارم دخترم عروسی نماید.


عبدالستار خونش به جوش آمده به سرعت آمد سوی همه و دختر خود و آنها را شروع به لت و کوب کردن نمود. نازنین و مادرش هم گریان داشتن. عبدالستار دروازه را بست و از خانه بیرون شد بلاخره یک هفته از گذشت به همین حالت.


بخش: دهم      مکان: داخلی   موقعیت: خانه نازنین   زمان:روز


عبدالستار نشسته بود در خانه اش همرای بلبلش با دل غمگین باز میکرد. که ناگهان صدای دروازه به گوشش رسید رفت بیرون متوجه شد که دروازه را کسی تک تک می نماید، وقتی نزدیک گردید دید یک اسب سوار است دروازه را باز کرد. متوجه شد که عبدالقیوم است. آن را بخانه آورد و همرای خود به آنها مقداری مواد خوراکه آورد و شروع به احوال پرسی نمود عبدالقادر به بسیار خجالت برای آن چای آورد و عبدالقیوم گفت:


عبدالقیوم- من همرای خود مقدار لباس، کفش و وسایل


آرایشی برای نازنین آوردم بخاطریکه میخواهم مجلس نمایم


و بسته پول معینی50000 افغانی پول برای شما آورد


عبدالستار- براد این کارها نمیخواست چرا اینطوری نمودی


 و ما را شرمنده ساخته


عبدالقیوم-عبدالقیوم برخاست و گفت: من به خانه می روم


تا آماده گی مجلس را بگیرم


عبدالستار-نا نان بخور یا بروید


بخش یازدهم    مکان: داخلی   موقعیت:خانه نازنین    زمان: روز


عبدالستار لباس ها را گرفته وی نزد دخترش و گفتک این لباسها را برای تو آورده است دختر که بطرف پدرش خیره شد و گفت شرم خیلی بهتر است لباس ها را برداشته و بیرون انداخت و عبدالستار از جابه برخاسته و یک(حلی) را به روی دخترش زد و گفت:                        


عبدالستار- تربیه تو همین است که به روی پدرت همین


 قسم ایستاده شوی


نازنین- بلی پدر همین است جواب بدی های که در حق من کردی


عبدالستار- دخترک را شروع به لت کوب کردن نمود و


 گفت: خود را آماده کن که فردا عروسیت است


نازنین-اگر عروسی من همرای او بکنی اما به یاد داشته


 باش که من خود را زنده نخواهم گذاشت.


نازنین دوباره اشک ها از آن جاری شد و تمام صورت او خون الود شد و تمام دست های آن زخمی گردید بود. وقتی که این زخم ها را می دید بیشتر گریان میگرفت.


بخش:12       مکان: داخلی   موقعیت: خانه نازنین   زمان: روز


صبح شد آسمان روشن شد و تمام مدغان شروع به اذان دادن نمودند. نازنین برخاست وضوع گرفت و نماز خواند. مادرش هم برخاست فرزاینه. و نازنین در هنگام دعا کردن است که مادرش را گریان گرفت و شروع به گریه همرای مادرش شروع کرد و ناز چیق میزد و مادرش اشک ها را از چشم سیایش پاک کرد و مادرش میگفت  صبر خود را به خدا یکن


نازنین- مادر اگر امروز این عروسی بشود من خود را خواهد کشت


مادر- نه دخترم این کار را نکن من بدون هیچ کس را ندارم.


 اگر میخواهی من را او بکشی و بعد خود را


بخش 13        مکان: داخلی   موقعیت: خانه نازنین   زمان: روز


روز عروسی شده تمام مهمانان جمع شده و نازنین را آمدند طیار کنند اما نازنین چیق میزد و نمیگذاشت تا لباس های جدید را به تن آن کنند و بلاخره مادرش به نازنین گفت دخترم تحمل کن به پوش و نازنین را بردند و نازنین در هنگامیکه میرفت چیق میزد و به سوی مادرش خود را کش می نمود


زمان: شب      مکان: داخلی    خانه عبدالقیوم   بخش:14


نازنین در شب اول عروسی که تنها شد و بیشتر به سر آن فشار آمد و زیاد تر گریان نمود. عبدالقیوم هر کاری می نمود آرام نمیشد. اطاق خواب عبدالقیوم که ک لاً  گل  بود  و در روی  میز ها م  یوهها چ  یده ش  ده بود اما نازنین به هیچ کدام از اینها توجه نمی نمود. و بلاخره عبدالقیوم اعصابش سر رفت و روی تخت خود خواب شد. نازنین بسیار به فکر این شد تا نقشه را طرح نموده و از این جا به یک قسم فرار نماید. زود برخاست و دروازه را به طرف کش نموده تا باز شود اما متوجه شد که قلق است. و بسیار خشمگین شد و زود در نزدیک پنجره رفت و خود را پایان انداخت وقتی که صدای جیق شد عبدالقیوم متوجه شد که نازنین نیست و پنجره هم باز است. زود به پدرش خبر داد اما وقتی مادر نازنین خبر گردید دست به آتش سوزی زد عبدالستار دو مرده 1-خانم2 –دختر خو را در یک روز از خانه بیرون نمود و عبدالستار چون نتوانست این حالت را تحمل نماید اعصابش را از دست داد.



About the author

160