فیلمنامه ساجده

Posted on at



1-  موقعیت – خانه مهری                 مکان – خارجی                        زمان – روز


مثل هر روز تابش آفتاب از پشت کوه و سرو صدای گوسفندان که


بع بع میکردن مهری را از خواب صبحگاهی بیدار کرد.


از رختخواب بلند شد. و برای غذا دادن به گاو و گوسفندان از


خانه بیرون شد پدرشوهرش  جیغ و فریاد زده میگوید:


پدرشوهرش: مگر منتظر که برایت فاتحه بخوانم .برو


دنبال کارت دختر تنبل.                 


2-


روی سکو ایستاده و با خود لبخندی تلخ زد اما اشکی روی


گونه هایش که از سرمای صبح قرمز شده بودن لغزید و نشان


دهنده حال بد اوست .سطل های که روی سکو گذاشته شده بود


برداشت و به طرف رود خانه رفت سطل ها را آب میکند اما


 زمان بلند کردن کمرش درد میگیرد طوریکه اگر به صورتش


درد کمر را از صورتش میفهمی.


3-


دختر همسایه که فاطمه است در حال تمیز کردن شیشه است


که مهری را میبیند. و از خانه بیرون شده و نزدیک مهری


میرود: و میگوید:


فاطمه: چه شده؟ چرا این سطل های سنگین را تو جا به جا


میکنی؟ مگر در خانه کسی نیست که این کارها را انجام دهد.


مهری: چقدر چوش خیال هستی این خانواده مانند خانواده شما


نیستند و فکر زن و فرزندان شان باشند.               


چشمانش از حلقه های اشک پرشده و سرش را پایین


انداخت و چشمانش را به آب رودخانه که در حال جریان


بود دخت.


فاطمه: چه شد چرا اینقدر دلت پر است.             


مهری: بنشین که داستان زندگی شویم را به تو بگویم و   


که حداقل تو عبرت بگیریو مثل من بعد از عروسی


پشیمان نشوی.                                       


آنها کنار رودخانه نشستند و مهری شروع به تعریف کردن


زندگی خود شد.


4- به گذشته:


مهری: من در شهر زندگی میکردم ودر حال تحصیل کردن


بودم برادر من همراه پدرومادرم به ده برای تفریح رفته بودند.


برادرم در ده دختر دایی پدر من را دید و به پدرومادرم گفت:


برادر مهری: من این دختر را دوست دارم و باید شما حتمی


این دختر را به من بگیرید.                  


فاطمه: پدرومادر تو چیکار کردن رفتند به خواستگاری؟


مهری: آنها به خواستگاری رفتن اما خانواده دختر گفتن


که بشرطی قبول میکنم که شما هم دختر خود را


بدهید به پسر ما یعنی سر بدل کنیم. چون برادر


من زیاد اسرار میکرد پدرو مادر من قبول کردن


و اصلا نظر نظر من را نخواستن و می گفتن که


تو نمیفهمی که چی بگی و ما صلاح تو را میخواهیم


بلاخره هر طور بود عروسی کردیم و دختر آنها به


شهر آمد اما خانواده شوهرمن بسیار سخت گیر بودن


خانواده شوهر: توهم باید بیایی برده پیش خود مازندگی


کنی درس به چه درد میخورد.       


چون خانواده آنها همه بیسواد بودند با اسرار آنها و


نصیحتهای پدرومادرم مجبور شدم روزهای اول


خوب بود که کم کم رفتار و اخلاق شان تغیر کرد و


بد رفتار میکردن چون او از شهر بوده و کارهای


سخت ده را انجام داده نمیتوانست طوری که بعضی


وقت به غذا دادن به حیوانات مشکل داشت.و چون


شوهرم من را بسیار دوست داشت من هم دل به همان


خوش کردم و خداوند به ما دوطفل داده شوهر من


بخاطر کار کردن به اردوی ملی پیوسته اما در طی


جنگی که در گوشه از کشور شده بود شهید شد.


و من بیوه و فرزندانم بیسرپرست شدن.


فاطمه: آیا بعد از آن روز به خانه مادرت رفتی؟    


مهری: او .........!!!! تو چه خوش خیالی مگر مادر


 وپدر شوهرم میگذاشتن که من بروم هر روز


 که من سرکوفت میزده و ناراحتم میساختند


خانواده تو هم: تو بد قدم از روزی که آمدی یک روز


خوش هم ندیده ایم روزی از ما قطع شده و پسر مثل


دسته گل ما را از دست دادیم.               


من و فرزندانم را به خاطر هیچی لت و کوب


 میکردن و به زور تمام کارها را به شانه ما


 انجام میدادند از کشاورزی تا کار های خانه


 و مال داری.


بلاخره با خواهش و عزر و زاری بسیار از آنها


اجازه گرفتم که به خانه مادرم بروم. و آنها برای


 نصف روز به من اجازه دادن من هم همراه فرزندانم


 به خانه مادرم رفتم.


5-


مادرم ازمن پرسید که زندگی ات چه طور میگذرد


من سرم را را بلند کرده و در چشمانش نگاه کردم


اشک از چشمانم سرازیر شده و ونمیتوانم خود را


کنترول کنم. و با بغضی که در گلو داشتم سرم را پایین انداختهو


 در حالی که به زمین خیره شده بودم و گونه هایم از اشک تر


شده بودند گفتم میخواهی چه طور باشه تو که مرا بادستان


خودت به طرف سیاهی و تباهی هول دادی و مرا بدبخت


کردی مادرم دستم را گرفت و شروع به گریه و زاری کرد


 و گفت حال میخواهی چه کنی؟ میخواهی زندگی برادرت


را هم خراب کنی. با این حرف مادرم قلب من بسیار درد


 گرفت و دستم را از دستانش بیرون کردم و گفتم:


نه مگر چند دفعه و چه وقت زندگی کسی را خراب کردم


که این بار دومش باشد؟ بلاخره ظهر شد و باز دوباره به


خانه باز گشتم حتی چند دفعه هم سعی کردم که فرار کنم


به همراه فرزندانم اما نتواستم و آنها که میفهمیدن میگفتن:


که میخواهی با چه کسی فرار کنی و آبروی ما را در محل


بریزی.


6-


فاطمه: تا به حال برای جلو گیری از ظلم در برابر    


زنان به کدام ریاست رفتی؟                  


مهری: مگر میگذارند که من از خانه بیرون شوم.      


اگر خواسته باشم به جای هم بروم اول به من میگویند


که خوب گوشهایت را باز کن مواظب باش کسی به


چیزی نگویی چون فزرندانت را از تو خواهیم گرفت.


و اگر به قانون هم مراجعه کنم با پول دادن خود را


خلاص می کنند.                          


فاطمه: نه بابا هر کس را کس را که با پول اما قانون


را خریده نمی توانند.                        


مهری: تورا به خدا قسم میدهم اگر کاری میتوانی به من


بکن در آینده جبران می کنم.               


فاطمه: حال تو برو به کارت رسیدگی کن مانند هر روز


و به رویت هم نیاور من باز برایت خبر خواهم داد.


چند روز به همین منوال گذشت و یک روز فاطمه آمد و مهری


را صدا زد.


مهری: چه شد آیا توانیستی برایم کاری بکنی


فاطمه: آری بریت وقت ملاقات از دوستم که


یک وکیل است گرفتم تو و فرزندانت باید رفته


و او ببینید.                             


روز ها گذشت و روز ملاقات با وکیل فرا رسید.


آنها چند ساعتی با هم در مورد  زندگی مهری صحبت کردن


و بلاخره وکیل گفت که کار شان را انجام خواهد داد و در


محکمه آنها برنده خواهند شد.


بلاخره زمان داد گاه رسید و تمام شد و آنها در فیصله ای


دادگاه برنده شده و مهری همراه فرزندانش در کنار هم در


خانه که به مهری از شوهرش رسیده بود زندگی خوشی را


آغاز کردند.


 پایان 


  




About the author

160