شرنوشت دختر افغان که زنده گی بر خلاف آرزو و میل او گذشت و می گذرد!

Posted on at


من یک دختری هستم که به یک خانواده فقیر و رنج دیده بدنیا آمدم.و از زمانی که خود را شناختم با درد و رنج، فقر و بدبختی آشنا شدم. من دو برادر و دو خواهر دارم و پدرم به جنگها یک دست و پای خود را از دست داده و در همان وقت برادر کلانم نیز شهید شد و پدر من هم معیوب باقی ماند .



مادر من هم بی سواد بود و به خانه همسایه ها و شناخته های ما میرفت تا لقمه نانی برای ما پیدا کند. چون پدرم توانایی کار را ندارد و دو برادر دیگر من هم خوردسال بودند مادرم خیلی سختی ها را می دید و گپ های مردم را می شنوید تا برای ما خرج و مصارف پیدا کند .



فامیل ما توانایی این را نداشتند که ما را به مکتب شامل کند من و برادر و خواهرم هر صبح به آشغال جمع کرده می رقتیم تا برای فامیل خود پلاستیک و کاغذ پیدا کنیم تا از آنها برای پختن غذا و گرم کردن خود استفاده کنیم .



هر وقت که ما به آشغال جمع کرده می رقتیم دختران و پسران را می دیدیم که به سوی مکتب روان بودند ما همیشه آرزو داشتیم که ای کاش ما هم می توانستیم همانند آنها به مکتب برویم .اما افسوس !


من از این وضیعت خیلی رنج می بردم وقتی به طرف برادر و خواهر خود میدیدم ،وقتی میدیدم دستهای شان از سردی هوا سیاه شده! وقتی میدیدم لباس های کهنه و پاره به تن دارند و از سردی زیادمی لرزند!وقتی میدیدم پا های شان بر روی زمین از نبود کفش زخم برداشته .



اما یک روز مادرم با چهره خندان و دل پر از خوشی  به خانه آمد و به ما خوش خبری داد که خان قریه(ارباب قریه)کسی که مادرم نوکری و لباس شویی او را می کرد به مادرم گفت:من دختر تو را به مکتب شامل می کنم و مصارف او را میدهم وقتی ما این حرف ها را شنیدیم خیلی خوشحال شدیم .


-اما بی خبر از اینکه این خان چرا به ما این سهولت ها را روا دارد؟


-چرا خواسته به ما این کار ها را کند؟


خوب خلاصه من را به مکتب شامل کردند و من صنف اول تا پنج را به خوبی سپری کردم .اما یک روز خان قریه ما  به خانه ما آمد و مرا از فامیلم خواستگاری کرد مگر من و فامیل من به این کار راضی نبودیم اما چون از دست ما کاری ساخته نبود و ما توانایی هم نداشتیم که خانه خود را از این قریه انتقال دهیم بالاخره خان قریه که 52 سال داشت وبخاطر قدرتی که داشت با من ازدواج کرد .



و من 13 سال داشتم و خانم خان، عروس ها و فرزندان آن بالای من ظلم و ستم زیادی را می کردند و از زنده گی که در اول داشتم زنده گیم بدتر و خوارتر شد و خان بعد از چهار سال از عروسی ما فوت کرد و من دو طفل دارم . و حال بجای مادرم من به خانه ی خان نوکری می کنم.



About the author

160