یک روز به بازاربرای خرید لباس رفته بودم هوا انروز خیلی ها گرم بود به مادرم گفتم بریم آب بخریم خیلی تشنه ام مادرم گفت برو بخر من همین جا منتظر میمانم از دوکان خارج شدم به اطرافم نگاه انداختم یک طفل با ترموز آب را دیدم صدایش کردم :او بچه اینجا بیا.....................................................................................................................................................
به دوش طرف ام امد و پرسید؟آب میخواهی پپسی میرندا یا جوس؟
طرف اش با تعجب نگاه کردم و پرسیدم تو بچه استی یا دختر؟
با لحن تند گفت مگر نمیبینی بچه استم
من دوباره پرسیدم پسر گفتی ؟
گفت بلی پسر استم
من یک نگاه به او انداختم دستان ظریف اش روی چون ماه اش و صدای دل نشین اش به یک پسر نمی ماند خیلی متفاوت از یک بچه بود من هنوز به او نگاه داشتم و فکر و هوشم به او بود که دوباره ازم پرسید؟
خاله بگو نی چی میخواستی
من جواب دادم دو بوتل آب سرد بتی او از میان ترموز دوبوتل آب را بیرون اورده داد گفت 40 روپیه بتی
من هم بکس ام را بازکردم پول بدهم در همین جریان پرسیدم مکتب میروی
گفت :نه نمیروم
گفتم :چرا
گفت: کار میکنم نمیشه بروم به مکتب باز از کار کردن میمانم
گفتم میده داری پیش من 100 روپیه اس
او ازجیب اش پیسه های خودش را بیرون کرد تا پیسه مرا بدهد و من دوباره پرسیدم مادرت بچه ندارد که کار کند که دخترش را طفل دست فروش ساخته و با بی تفاوتی گفت نه ندارد من دوباره پرسیدم چرا دروغ گفتی خی بیشتر با حیرت به طرف ام دید و گفت مادرم بخاطر که کسی برایم مشکل ایجاد نکند مرا بچگانه پوش کرده پول ام را داد و در حالی که رویش را دور میداد گفت من بچه استم
نویسنده زحل