افکار پریشانم رهایم نمی کند گاه به او می اندیشم و گاه به گذشته، گاه او را می خواهم و گاه نمی خواهم ،گاه به بودنش می اندیشم گاه به دوری اش
میان این همه تردید نقش من چیست ؟؟؟
خودم هم نمی دانم
گاه می گویم من خود باید نقش آفرینی کنم
خودم باید تعیین کننده باشم و اما یکی ندای از درون بر گوش میرسد و باز مرا متردد می کند
این اما و اگر ها با من چه می کنند؟؟؟
مرز میان این خواستن ها نخواستن ها چیست؟؟؟
من همان مرز بانم!!!
مرزبانی که فرق میان مرزها را نمیتواند تشخیص دهد!
مرز میان خواستن ها و نخواستن ها ،مرز میان این دو بسیار باریک و کم است به قدری که گاهی نمیدانم باید به خواستن هایم توجه کنم یا به نخواستن هایم
نخواستن ها مرا آزار می دهد طوری که وقتی به انها می اندیشم گذر زمان را حس نمی کنم
زمانی متوجه میشوم که دیگر تا سپیدی صبح زمانی نمانده است
منطق می گوید دیگر دیر است و مبارزه برای چیزی که از دست رفته فایده ندارد
اما هر بار که او را می بینم احساسم دشمن منطقم می شود و می گوید
مبارزه کن هنوز امیدی هست و مهم این است که می خواهم او باشد
نه یک روز نه یک هفته نه یک ماه بلکه همیشه باشد
ایکاش او در این وادی بهت و تردید به کمکم می امد و می گفت
من هستم و برای همیشه با تو می مانم
نویسنده:ناهید بیکران