فیلمنامه شقایق

Posted on at


 

داستان زنده گی شقایق از این جا شروع می شود که او هقت سال داشت و صنف اول در مکتب بود او در خانه با مادر پدر پنج برادر و سه خواهر زنده گی می کرد شقایق برادر کالان خود را زیاد دوست داشت شقایق از میان خانواده خود فرق داشت چی از نگاه فکر اخلاق چی از نگاه چهره اولانمر بود موها بلند تاکمر داشت شقایق از همان طفیلت  خود گوشه گیر بود با دوستان و هم سن سال خود بازی نمی کرد در کوچه  باز نمی کرد می رفت مکتب  می امد در صنف بسیار آرام یک شاگرد بود در خانه اخلاق اش فرق داشت با کسی گپ نمی زد شوخی نمی کرد خانواده شقایق زنده گی فقیرانه داشتن پدر شقایق همیشه عصبانی جدی رفتار می کرد هیچ رویه خوبی با اولادهای خود نداشت خانواده پدر و مادر خود ایستاده گی می کرد اما شقایق با وجوده طفل بود خود را به این گپ ها عادت داده بود شقایق ماه  سال های زنده گی خود را به این طریق گذارند شقایق کالان شده بود

خوب بد زنده گی را درک می کرد با وجودی که چند سال از زنده گی شقایق تیر شده بود در خانواده اش تغیر نشده بود در طول سال های گذشته بود پدر  شقایق برادر کالان شقایق را از خانه بیرون کرده بود شقایق از این وضعیت بسیار رنج می برد دیگر تنهای را اختیار کرده بود همیشه وقت  گریه می کرد چون  فکر می کرد که گریه کردن غم های دلش را سبک می کند و خود را تسلی می داد خانواده شقایق از هم پاشیده شده بود  تنگدستی از یک طرف بی کاری از یک طرف برای شان غلبه کرده بود شقایق از زنده گی از بی وقایی دنیا از بی اتحادی خانواده اش خسته شده بود دیگر هر چیز دنیا را به چشم بد می دید دیگر تحمل صبر  نداشت می خواست که فریاد زند و بوقز در گلویش بود خالی کند او دیگر خسته شده بود صبح روز که شقایق خود را امده می کرد که به مکتب برود همراه همه خانواده خود خدا حافظه کرد

و بیرون شدن او به فکر بود که ناگهان موتر با سرعت زیاد او را زد سر شقایق بسیار ضربه خورده بود مردمان آن محل شقایق را به شفاخانه برودن بعد از چند دقیقه خانواده شقایق از حادثه با خبر شدن و خود را به شفاخانه رساند در اتاق که شقایق بستر بود رقتن دیدن که شقایق برروی تخت دراز کشیده و بیعوش است بعد از چند ساعت که شقایق به هوش امد کسی را بمی شناخت حتی اسم اش را به یاد نداشت داکتری که از شقایق پرستاری میکرد به اتاق امد به خانواده شقایق گفت  که دخترتان حافظه خود را از دست داده است باشنیدن این پگ خانواده شقایق پریشان شده و بعد از چند روز شقایق را به خانه آورند داکتر توسعه که به خانواده شقایق کرده بود این بود تا چیزهای که شقایق آن داد و ست داشت به او نشان دهند  شاید کمک  شود تا حافظ خود را به یاد آورد خانواده شقایق چند هفته را به این رقم سپری کردن شب بود خانواده دور هم نشد

بودن ناگهان برادر کوچک شقایق گفت که برادر کالان من را شقایق زیاد دوست داشت  پدر جان اجازه می دهید که برادرم به خانه بیآد پدر چیزی نگفت  مادرش جواب داد خوب گپ است فردا برادر را بگو به خانه بیآد فردا روز بعد برادر کالان شقایق به خانه امد از خانه که وارد شد ناگهان شقایق برخاشت و برادر خود را در آغوش کشید  همه خوشحال شد و گفتند که حافظه  شقایق برگشته بعد از چند ساعت که برادرش می خاست برود به شقایق گفت کن دوباره به دیدن تو میایم برادر کالان شقایق برخاست چسم های شقایق به اشک امد شقایق متظر بود که پدرش به برادر ش بگوید نرو ولی پدر نگفت  روزها شقایق افسرده و گریه  می کرد پدرش بسیار ناراحت بود همان شب پدر شقایق  در پیش شقایق به مادرش گفت که فردا به پسرش بگوید تا به خانه برگردد از این گپ شقایق بسیار خوشحال شد حتی در لباس های خود جای نداشت صبح روز بعد برادر شقایق به خانه برگشت در خانه خوشی امد شقایق بسیار خوش بود بعد شقایق به خانواده اش گفت تا خداوند  با صبران است ما باید  در مقابل هر کار صبر کنم پاداش را خداوند (ج) در روز آخرت به ما می دهد این دینا ارزش این هم درد غم را ندارد

پایان داستان به خوشی تمام شده

 



About the author

160