سرنوشت کودک متحیر شده افغان

Posted on at


سرنوشت کودک متحیر شده افغان


روزی روزگاری درکوچه پس کوچه های شهر هرات آوازی به گوش میرسید گویا این آواز تمام خستگی ها تمام دوری ها،غم ها را دور میکرد. وخودش نزدیکتر میشد.  وان صدای کودک افغان بود صدای دختر افغان صدای خنده های شادمانه اش که غم هایش در اوج خنده هایش فرومیبرد.



ان دخترک با همسن وسالانش درکوچه بازی میکرد. تا اینکه به فکرش رسید که شاید اکنون پدرم رسیده باشد شاید مارا به تفریح ببرد ووو.....


دخترک دویده کنان با شتاب بطرف خانه میامد که ناگهان آوازی به گوشش رسید واحساس بدی به او دست داد .


زیرا صدای گریه های بلند که تمام ان کوچه را در سیاه چاه غم فروبرده بود .


آن دخترک دروازه خانه اش راباز دید، دخترک نمیدانست که دروازه های سیاه زندگیش آغاز گردیده وبه مانند پرده سیاه روی تمام روشنی های زندگیش را پوشانیده است .


 



اونمیدانست پدری که صبح اورا بخدا سپرده بود دیگر نیست دیگر دست محبت آمیز پدر به سرش نخواهد رسید وسرش را بادست پرازلطف مهرو محبت پدرانه اش  نوازش نخواهد کرد.


دیگر پدر نیست ودیگر پدر نخواهد امد ودیگر آن پدری که بانوازش تمام خانه را مصفامیکرد دیگر روشنی بخش روح وجسم روان خانواده نیست . دیگرنیست ان پدری که مانند چراغ روشن خانواده وخانه تاریک بود . دیگر آن چراغ  روشن نیست دخترک بادل پرشتاپ دروازه خانه را باز کرد.


وپاهایش اورا یاری نمیکردندوهمه تمام سروپایش را لرزه فراگرفت .



او به داخل خانه داخل شد مادرش را دید، باموی های پریشان ورنگ پریده تا که بوسط خانه متوجه شد، که شخصی دراز کشیده ودختر توان وجرات حرفی را درخود نمیدید مادر باصدای بلند ولرزان فریاد برآورد.


وگفت: دخترم بیا ، بیا، بیا


دختر عزیز مادر بیا! مادرش درهمان حالت افتاد وازهوش رفت . دخترک دیگر نمیدانست که چی کند ازین حال مادرش ونه ازین وضعیت داخل خانه باز هم سینه را سپر ساخت وپیش آمد تکه را ازروی پدرش برداشت وپدرش را که دریک حمله انتحاری جانش را ازدست داده بود وبه مانند گُلی سرخ میدرخشید دید



درآن هنگام دخترک گفت:بس است پدرجان بس است برخیز وبمن قصه بگو ویا مرا به خانه مامایم ببر


اینگار دخترک میخواست فریاد برآرد. اما باز هم خود را تسلی میبخشید دختر سروپای پدر را مانند گُل میبوسید وسر روی سینه ی پدرش گذاشت


و آه ازعمق دل برآورد وگفت:


پدرجان ترا من بخدا میسپارم امروز


که فردا ازخدا خواهمت ای دوست


نویسنده:نازنین



About the author

160