صدایم کن
چه تلخ است
رفتن هم نفس و
بر نگشتن و هم آغوش
صبوری
چه درد آور است
خزیدن به کلبه انتظار و
درمانده گی
چه ساده لوحی است
آرزوی باران از آسمان
آفتابی
صدایم کن
آشیانه خاطره ها
آتش گرفته و
بهانهای نیست برای
زنده گی
چه زیبا است
دوباره بودن و
لحظه های
تکراری