این روز ها همه در پی مال اند نه درپی نام .نمی دانم چرا همه بلای جان یک دیگر شده اند پدر، پسر را و پسر ،پدر را نمی شناسد. پدران و بردران و عمویان همه دختران را می فروشند در بازار حراست خویش .نمی دانم مقصد در چیست؟ مگر پول انسان فروشی پادشاهی دارد. خدایا !سردر گمم نمیدانم که رسم روزگار است یا روزگاریان بی رسم ورواج اند و رسم زمانه را زیر پا کرده خود بلای جان یک دیگر می شوند .
این جا چه سرزمینی است را نمی دانم. فقط آنچه را که می بینم نمی خواهم باور کنم .روزهای فراغ از وطن را بسیار در روزگار داشتم و آرزوی دیدار بسیار بود، اما آرزوهای فرار از وطن آرزو نه رویایی است ،که خدا کند به حقیقت بپیوندد .خدایا کند این سر زمین را رها کنم ؛چرا که در آن می دزدند و می برند و زیر پا می کنند حقوق را ،انسانیت را ،وجدان ها را .این سرزمین دیده نابینا و گوش ناشنوا و وجدان خاموش می خواهد تا عمری برده گی کند و وزبان برون نکند و خاموشی او را فراگیرد تا بمیرد .
زنده گی را می توان هر وقت و هر زمان ودر هر مکان کرد ،اما روزگاریان گر در آن سرک کشند یا مرگ است یا خاموشی یا بی داد گری و آخر یا اوست یا ما و یا دیگرانی باقی خواهند ماند برای قضاوت های بیجا .نمی دانم روزگار یک روی صورت بی خیال را دارد ،یا پشت پرده دل های سنگ دل، نرم دلی پیدا می شود. آخر تاکی می فروشند پیوند های زنده گی را .اخر جوان خاموش سکوت معنای رضا ننموده از خنجر های نشانه گر می ترسد. کجا اند قضاوت گران شهر که بردند وبه برده گی گرفتند و هنوز اینان خواب اند. .