خاطرات دوران كودكي

Posted on at


خاطرات دوران كودكي براي انسان خوشي وطراوت رابهم ميرساندكه يادآوري آنهاگاهي خالي ازحسن نخواهدبود. به ياد دارم آنگاه باهم بازي هايم كنارجوي مي نشستيم وازگِل خانه ميساختيم وگاهي باهم لج ومشاجره ميكرديم تاكارخانه سازي تمام ميشد ودرختم بازي همه باهم تمام آنهاراخراب ميكرديم بدون توجه به زحمت كشي هاي مان،ومشاجرات خودكنارهم دركنارآبي كه ازنزديك كوچه خانهء ما ميگذشت مي نشستيم ودست وپارامي شستيم وبروي هم آب مي پاشيديم وچنان شوروشوقي بوجودمي آورديم كه گويا ما اصلاباهم مشاجره نكرده بوديم.



دنياي كودكانه چه زيباست افكاركودكانه دنياراهميشه يكرنگ،پاك،سبز،وبي غل وغش ميداند. وقتي شامل مكتب شدم فكرميكردم من اكنون ديگريك شخصيت بزرگ شده ام.درصنف اول بودم برايم مي گفتندكه تودرس بخوان تا داكترشوي وبه مردم خود مصدر خدمت شویی.. چون اين حرفهارا ميشنيدم گاهي احساس حضورميكردم كه من همين حالا درموقيعت هستم كه داكترميشوم. ودلم ميخواست برايم درخانه احترام صورت گيرد.با يادگرفتن چندورق ازكتاب خيلي احساس غرورميكردم. كم كم وقتي به صنوف بالاتررفتم آنوقت تازه فهميدم كه بسيارمشكل است كه آدم به مدارج عالي برسد. دوران ابتدايي مكتب يك دوران بسيارخوب زنده گي ام بود هرچندروز رخصتي را دربازي وساعت تيري باهم بازي هاي كوچه سپري ميكرديم امامن خلاف خواست هم صنفي هايم روزهاي درس برايم خوش آيندتربود،وليكن هم صنفي هايم روزهاي پنجشنبه بسيارخوشحال بودندكه فردا رخصتي است.



من به تعجب برآنها نگاه ميكردم ! مي گفتندچرامگرتوخوش نيستي؟ ميگفتم آخردرمكتب ماهمه كنارهم هستيم من شما ومعلم صاحب را كه يك خانم بسيار مهربان است دوست دارم. حالا فكرميكنم من يك فرداستثنايي بودم اولاهمه ازرخصتي بيشترلذت ميبرديد.وقتي معلم صاحب ازدرس گذشته سوالاتي مي نمودندمن خيلي علاقه داشتم تابه طرف دست من كه تا اخيرشانه راست بالابودنگاه كند اما اوبيشتركساني راكه دراخيرصنف بودندبه تكراردرس ميخواست. يك روز من دراخيرصنف بسياربه التماس هم صنفي هايم كه برايم جاي داده بودندنشستم.تاشايد درمحراق توجه قرارگيرم ومرا به تكراردرس بخواند. من درس راخوب ياد داشتم دلم ميخواست تاهمه بفهمندكه من به چقدرخوبي درس ميخوانم ودرسهاي روزانه ام را ياد دارم.


 


 


بعداٌ معلم صاحب من را به درس خواندن تشويق كردندومن هم درس را خواندم،آن بود كه مورد تشويق همه قرارگرفتم معلم صاحب به شاگردان ديگرگفت من متوجه اين وضعيت بودم كه هر روز دستش براي خواندن درس بلند بودچون ميفهميدم كه شاگردلايق است ميخواستم شاگرد تنبل رامعلوم کنم . بعدأ من رابه جلوصنف ايستا دكرد وبابسيارمهرباني من راتشويق كردوبه همه معرفي ام كرد. آنروز يكي ازبهترين روزهاي زنده گي ام بود وهمچنين بهترين خاطره كودكي ام بود كه هرگزفراموش نميكنم. spozhmai : shahedzadah



160