کى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود.
يک روزى، روزگارى در ولايت غربت يک جوانى بود به نام «سليم آقا» [خوانندگان محترم عنايت داشته باشند که اسم اين جوان مىتوانست هر چيز ديگرى هم باشد، مثلاً پلنگ قلى يا کامبيز يا حتى آلبرت! منتهاى مراتب از آنجا که نام جوان مذکور در شناسنامه همين چيزى است که عرض کرديم، حاضر نشديم براى ايجاد جذابيت کاذب، واقعيت را مخدوش کنيم. توضيح از بنده نگارنده]
بارى اى خواهر نور ديده و اى برادر بدنديده، يک روز صبح که اين آقاسليم از خواب پا شد چى ديد؟ ديد که اى دل غافل، يک دُم براى خودش درآورده به چه بزرگى. آقا سليم يک مقدار چشمهايش را مالاند و ديد که نخير، خواب نمىبيند. اول نشست خوب دُم نودميدهاش را تماشا کرد و ديد که نه، دم خوب مرغوب به دردبخورى است اما ماند که حالا با دمى به اين شکل و شمايل چه کار بکند.
اول شيطان رفت توى جلدش که همين جور دمش را بگيرد و راه بيفتد توى کوچهها و خيابانهاى ولايت غربت، به اين و آن پز بدهد. اما خوب که فکرش را کرد ديد که ممکن است به جرم ارعاب و تشويش اذهان عمومى خفتش را بگيرند و دمش را هم ببرند و بگذارند کف دستش. اين شد که از صرافت پز دادن به مردم بى دم افتاد.
بعد به اين فکر افتاد که بليت بفروشد تا هر کس دوست داشت، پول بدهد و بيايد دمش را از نزديک تماشا کند. اما خوب که فکرهايش را کرد، ديد که نه، مردم بىفرهنگ ولايت غربت، بالاى اين جور چيزها پول نمىدهند.
بارى اى عزيز دل برادر، سليم آقا تا ظهر همين طور نشست براى خودش فکر کرد و عقلش به جايى قد نداد. سر آخر هم به خودش نهيب زد که: مرد حسابى، در اين موضع که تويى، چه جاى پز دادن و جلوه فروشى است؟ در ثانى آدميزاد در يک همچو شرايطى مىبايست علىالقاعده دمش را از اين و آن قايم کند نه اينکه براى نشان دادنش بليت بفروشد! اما سليم آقا از آن آدمهايى نبود که به اين راحتى کوتاه بيايد و از آنجا که عزمش را جزم کرده بود که هر جور شده از اين دم نورسته پولى دربياورد، بالاخره کار خودش را کرد.
اول نشست با چوب يک جفت شاخ قشنگ براى خودش ساخت و هوا که تاريک شد، يواشکى بار و بنه سفر بست و از ولايت غربت راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسيد به گردنه «غربلقا» [خوانندگان عزيزى که با موقعيت جغرافيايى ولايت غربت و حومه آن آشنايند، بنده را ببخشند ولى براى جوان ترها عرض مى کنم که اين گردنه غربلقا نقطه صفر مرزى ميان ولايت غربت و ولايت جابلقا است. توضيح از بنده نگارنده] به آنجا که رسيد، شاخها را چسباند روى کلهاش لباسهايش را هم درآورد و يک پوستين بلند پوشيد و دمش را هم از پشت پوستين داد بيرون. حالا نگو که دارد اين کارها را مىکند تا بگويد من غولم.
خلاصه دردسرتان ندهم سليم آقا همان جا نشست نان و ماستش را خورد و رفت پشت تخته سنگها کمين کرد و منتظر شد تا مسافرى، بازرگانى، کاروانى، چيزى از آنجا رد شود.
يک نيم ساعتى که گذشت، سر و کله يک نفر از دور پيدا شد. همين که نزديک شد، سليم آقا از پشت سنگ ها پريد بيرون و گفت: «هو هَه هَه هَه هَه...» [به زبان غولى، يعنى: سلام اى رهگذر، دار و ندارت را بگذار زمين و جانت را بردار و برو. اگر هم بخواهى کل کل کنى، شاخت مى زنم چون اصلاً اعصاب راست و درستى ندارم. ترجمه از بنده نگارنده با تشکر از همکار محترم سرکار خانم «جى کى رولينگ» که در ترجمه آن «هَه» دوم به بنده کمک کردند. مرسى.]
مسافر مذکور هم که آدم حرف گوش کنى بود، دار و ندارش را گذاشت و جانش را برداشت و حالا ندو کى بدو.
سليم آقا هم بار و بنديل مسافر را گشت، هر چى پول و تراول چک و خوراکى و لباس به درد بخور بود، برداشت و از آنجا که فطرتش پاک بود، کارت پايان خدمت و گذرنامه و گواهينامه و دفترچه اقساط پژو ۲۰۶ تيپ سه و ساير مدارک مسافر بخت برگشته را هم انداخت توى صندوق پست.
بارى اى برادر يا خواهرى که شما باشى، اين کار خيلى به سليم آقا مزه داد و از آنجايى که آدميزاد شير خام خورده، طمعکار است، سليم آقا هم همان جا به غول بازى ادامه داد و به قول شيخ اجل فى الجمله نماند از معاصى، منکرى که نکرد و مسکرى که نخورد.
روزها گذشت و گذشت تا اينکه يک روز، سليم آقا نگاه انداخت و ديد اى قربان لطف خدا بروم. يک مسافرى دارد با چهارصد شتر بار و بنه مى آيد. با خودش گفت: «اى سليم آقا خورشيد اقبالت از پشت ديفال، بالا آمده. اين مسافر ننه مرده را که بترسانى، مىتوانى خودت را بازنشسته کنى و بروى يک گوشه بنشينى و با دُمَت گردو بشکانى.»
اين شد که رفت کمين کرد و همين که مسافر نزديک شد، پريد بيرون و گفت: «هو هه هه هه هه...»
- کوفت! (اين کوفت را مسافر به سليم آقا گفت.)
سليم آقا که هاج و واج مانده بود، پس کلهاش را خاراند و گفت: «آهاى عمو اين چه طرز برخورد با يک غول است؟ نمىگويى اعصابم سر جا نباشد بزنم تيکه پارهات کنم؟» مسافر پوزخندى زد و گفت: «کدام غول، تو؟» سليم آقا گفت: «پس چى؟ شاخ و دم به اين بزرگى را نمى بينى؟» مسافر گفت: «تو به اينکه دارى مى گويى دُم؟ پس اگر دُم ارباب مرا ببينى چه مىگويى؟» سليم آقا چشمهايش گرد شد و گفت: «اِه، مگر ارباب تو هم دم دارد؟» مسافر با موبايلش يک شمارهاى را گرفت و گفت: «سلام ارباب، روسياهم، اگر ممکن است، دم مبارکتان را يک ريزه تکان بدهيد. خدا نگه دار.»
هنوز صحبت مسافر تمام نشده بود که کوه و بيابان بنا کرد به لرزيدن. مسافر رو کرد به سليم آقا که داشت از ترس سکته مى کرد و گفت: «اى جوان بدان و آگاه باش که ارباب من آدم خيلى دم کلفتى است و قسمت اعظم اين نقاط مرزى روى دُمِ اوست.»
سليم آقا که خورده بود زمين و شاخش شکسته بود، با مرد مسافر رفت به ولايت جابلقا و آنجا داد دمش را بريدند و جراحى پلاستيک کردند و رفت در دم و دستگاه مرد دم کلفت استخدام شد.
ما از اين داستان نتيجه مىگيريم که دُم داريم تا دُم!
قصهی ما به سر رسيد، غلاغه به خونهش نرسيد.