کی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی روزگاری یک پادشاه رعیتپروری در ولایت غربت حکومت میکرد که در دورهی پادشاهیاش گرگ و آهو و باز و تیهو در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند.
از قضای روزگار یک اوضاع بدی از برای ولایت غربت پیش آمد، واز آن به بعد حال و روز مردم روز به روز بدتر شد، تا جایی که مردم جمع شدند و آمدند دم قصر و شروع کردند به داد و هوار که: « ای پادشاه! بیا بیرون و وضع ما را خوب کن.»
پادشاه گفت: «ای مردم، این مملکت وزیر رسیدگی دارد. بروید سر وقت او و بگویید وضع شما را خوب کند.»
مردم کاسه کوزهشان را جمع کردند و رفتند دم وزارتخانهی رسیدگی. وزیر رسیدگی آمد روی بالکن وزارتخانه و گفت: «ای مردم چهتان شده؟» مردم گفتند: « هیچی. آمدهایم که وضعمان را خوب کنی.»
وزیر رسیدگی گفت: «آخر با این همه مسایل و مشکلاتی که توی مملکت هست، من چطور وضع شما را خوب کنم؟ »
مردم گفتند : « ما این حرف ها حالیمان نمیشود. یا وضع ما را خوب کن یا میدهیم مجلس استیضاحت کند.»
وزیر دید که ای دل غافل! این مردم زبان آدمیزاد سرشان نمی شود. این شد که گفت: «باشد. وضعتان را خوب میکنم. ولی هفت شبانه روز به من مهلت بدهید.» مردم گفتند: «باشد ولی فرجهات همین هفت شبانه روز است. استمهال هم بیاستمهال!»
بعد هم راهشان را کشیدند و رفتند پی کار و زندگیشان. وزیر از آن روز دیگر از خواب و خوراک افتاد. هی پیش خودش فکر میکرد که چه بکند و چه نکند و دایم توی راهروهای وزارتخانه راه میرفت و موهایش را چنگ میزد.
بالاخره شب هفتم رسید. وزیر که فکرش به جایی قد نداده بود، یکدفعه به خاطرش آمد که بهتر است بنشیند یک جلسهی مشورتی تشکیل بدهد. این شد که تمام مشاورانش را جمع کرد و از آنها خواست که برای حل این مشکل چارهای بیندیشند.
یکی از مشاوران گفت: «قربان، به نظرم بهترین راه این است که وضع مردم را خوب بفر مایید.»
وزیر گفت: «چطور؟»
مشاور گفت: «شما وزیرید، بنده از کجا بدانم؟»
مشاور دیگر گفت: «قربان یک درخت نظرکردهای حوالی ولایت جابلقا هست. به نظرم یکی را بفرستیم همین شبانه برود به آن درخت دخیل ببندد.»
مشاور دیگر گفت: «توی همین ولایت خودمان یک درویشی هست که اگر یک وردی بخواند و فوت کند، همه مملکت گلستان میشود. »
وزیر گفت: «حالا این درویش کجاست ؟»
مشاور گفت: «قربان توی یک خرابهای است و روزها میرود در شهر. گدایی میکند.» وزیر گفت: «آن ورد را برای خودش میخواند که کارش به گدایی نکشد.»
مشاور دیگر گفت: «وام از بانک جهانی بگیریم.»
مشاور دیگر گفت: «چرا دست پیش اجنبی دراز کنیم؟ اصلا برویم قلک بچههایمان را بشکنیم!»
خلاصه ، این قدر از این حرف ها زدند که وزیر از خیر مشورت با آنها گذشت و گفت بروند به خانههاشان.
آخر شب وزیر رسیدگی دیوان حافظ را باز کرد و فالی گرفت. این بیت آمد:
«گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک»
یک دفعه فکری به خاطر وزیر رسید . شب را راحت خوابید و صبح اول صبح به کارگران وزارتخانه گفت بروند روی بالکن وزارتخانه چند تا بلندگو کار بگذارند و خودش توی اتاق کارش میکروفن به دست نشست.
حوالی ظهر ماموران آمدند و گفتند: «قربان! مردم آمدهاند دم در وزارتخانه و میگویند به وزیر بگویید بیاید بیرون وضع ما را خوب کند.»
وزیر از پشت میکروفن به مردم گفت: «ای مردم! ببخشید که دستم بند است و نمیتوانم بیایم روی بالکن. من از همان هفت روز پیش تا حالا دارم فرمانهایی صادر میکنم که از همین امروز به موقع اجرا گذاشته میشود و مهر کردن این فرمانها نهایتا تا نیم ساعت دیگر تمام میشود. برای اینکه بدانید چه وضعیتی در انتظار شماست، فقط چند تا از فرمانها را برایتان میخوانم. اول اینکه دستور دادهام که از امروز هیچکس در این مملکت کار نکند. صبح به صبح از طرف وزارت رسیدگی ماموران میآیند در خانههایتان و به هر خانواده، صد هزار سکه تحویل میدهند. وای به حال کسی که این سکهها را قبول نکند. او را میآوریم در میدان شهر فلک میکنیم»
یک دفعه صدای سوت و کف زدن مردم بلند شد؛ به طوری که از صدای هلهلهه و شادیشان وزارتخانه به لرزه درآمد.
وقتی صداها قطع شد، وزیر ادامه داد: «حکم دیگر این است که از امروز هر کس پیاده در خیابانهای این ولایت راه برود، موی سرش را میتراشیم و وارونه سوار خرش میکنیم و دور شهر میچرخانیم. چرا که دستور دادهام به تعداد افراد خانواده به آنها خودرو تحویل شود.»
دوباره صدای سوت و هلهلهی مردم بلند شد. منتها قدری کمتر از بار اول. وزیر ادامه داد: «روشن کردن چراغ خوراکپزی تا اطلاع ثانوی ممنوع است. ماموران ویژ هی ما در چهار نوبت میآیند در خانهی شما و صبحانه، ناهار، عصرانه و شام میدهند.»
صدای سوت و کف زدن مردم باز هم بلند شد. منتها نه به اندازهی دفعهی دوم.
وزیر گفت: «همهی شما مجبورید به دستور ما و هزینهی ما، ماهی پانزده روز به مسافرت تفریحی بروید. هر کس از گرفتن هزینهی دولتی خودداری کند، او را مجبور میکنیم که شش ماه به خرج ما به سفر دور دنیا برود.»
باز هم صدای سوت و هلهله بلند شد، ولی این دفعه خیلی خیلی کمتر.
وزیر گفت: «همهی دخترها و پسرهای بالاتر از 17 سال باید تا آخر همین هفته به خرج ما ازدواج کنند. اگر پسری ازدواج نکند. مجبورش می کنیم دو تا زن بگیرد.»
دیگر صدای سوت و کف زدنی نیامد. وزیر رسیدگی که دلواپس شده بود، پاورچین پاورچین آمد روی بالکن تا ببیند چرا مردم دیگر تشویق نمیکنند؟!
وقتی چشمش افتاد به پایین، دید ای دل غافل! همهی مردم گله به گله روی زمین دمر شدهاند. از مامور پرسید: «اینها چهشان شده؟»
مامور گفت: «قربان از همان اول که شما شروع کردید به وعده دادن، این بیچارهها گروه گروه از خوشحالی دق کردند و هلاک شدند. به همین خاطر دیگر کسی نمانده که شما را تشویق کند.»
وزیر هم وقتی دید که دیگر کسی نمانده تا برایش شاخ و شانه بکشد، از خوشحالی دق کرد و مرد.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که ماها خیلی پوستمان کلفت شده که با شنیدن این همه وعده های خوب، از خوشحالی دق نمیکنیم!
قصهی ما به سر رسید، غلاغه به خونهش نرسید .