یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود .
در کتب تواریخ آوردهاند که یک غول بیابانی بیشاخ و دمی پیدا شده بود در بیابانهای حوالی ولایت غربت، که هر کس میخواست از ولایت غربت برود به ولایت جابلقا، جلو راهش را میگرفت و نمیگذاشت رد شود.
مردم دیدند اینطوری نمیشود زندگی کرد. این شد که در میدان ولایت جمع شدند و گفتند: چه کنیم، چه نکنیم ؟ سر آخر قرار بر این شد که هفت نفر آدم گردن کلفت پهلوان از میان خودشان انتخاب کنند که هر شب، یک کدامشان برود در بیابان، بینند حرف حساب این غول بیابانی چیست؟
بعد از کلی این در و آن در زدن و قرعه کشیدن، توانستند شش پهلوان پیدا کنند. اما چون قرارشان این بود که حتما هفت پهلوان انتخاب کنند، سر آخر قرعه کشیدند و قرعه به نام یک پیرمرد زبانبسته بینوایی افتاد .
مردم شش پهلوان و پیرمرد را سر دوش گذاشتند و دور شهر گرداندند که همه بدانند چه کسانی میخواهند بروند سر وقت آن غول بیشاخ و دم.
باری، شب اول پهلوان اولی شال و کلاه کرد و رفت به بیابان. آن قدر رفت که شب شد و رسید به یک درختی. با خودش گفت قدری بخوابم و تا صبح خستگی در کنم و بعد راه بیفتم. این شد که دراز کشید و خوابید.
اما بشنو از غول بیابانی که همان شب آمد سر وقت پهلوان. آنقدر کف پای پهلوان را لیسید تا از خواب بلند شد.
غول به پهلوان گفت : «اینجا آمدهای چه کار؟»
پهلوان گفت: «آمدهام تو را از این بیابان بیندازم بیرون.»
غول گفت: «مرد حسابی کاری را که میشود با گفتمان انجام داد، با زور انجام نمیدهند که. لذا بیا یک کار دیگر بکنیم: اول من از تو یک سئوال میکنم. چه جواب بدهی. چه جواب ندهی، هر خواستهای داشته باشی برایت فراهم میکنم. اگر من نتوانستم خواستهات را برآورده کنم، از اینجا میروم . اما اگر توانستم خواستهات را برآورده کنم، تو باید راهت را بکشی و بروی.»
پهلوان قبول کرد .
غول گفت: «اول بگو ببینم: گربهای که من توی غار خودم دارم، چند دانه مو دارد؟» پهلوان گفت: «من از کجا بدانم.»
غول گفت: «خوب، این که از این. حالا یک چیزی از من بخواه.»
پهلوان گفت: «من یک قورباغهای میخواهم که وقتی آب سر با لا میرود، به جای ابوعطا در دستگاه همایون بخواند.»
غول در یک چشم بر هم زدن، یک قورباغه حاضر کرد و گذاشت یک جایی که آب سربالا میرفت. قورباغه از درآمد همایون شروع کرد به خواندن و بعد از «چکاوک» و «شوشتری» رفت به «بیداد» و «راجع».
پهلوان که رویش کم شده بود، قورباغه را برداشت و دمش را گذاشت روی کولش و برگشت به ولایت غربت.
شب بعد پهلوان دوم رفت به بیابان. وقتی زیر درخت خوابید، غول بیابانی مثل شب اول آمد سر وقتش و شرط و شروطش را گفت. پهلوان دومی شرط را قبول کرد و غول همان سؤال اول را از او کرد.
پهلوان گفت: «نمیدانم.»
غول گفت: «حالا یک چیزی از من بخواه.»
پهلوان گفت: من یک دمپایی لاانگشتی میخواهم که هر وقت پاشنهاش را گاز بگیرم، تبدیل شود به یک پاجیروی مدل 98»
غول بلافاصله، یک دمپایی لاانگشتی آورد. همین که پهلوان پاشنهی دمپایی را گاز گرفت، تبدیل شد به پاجیروی مدل 98. پهلوان دوم هم با سر افکندگی پاجیرو را برداشت و بر گشت به ولایت غربت.
شب سوم، پهلوان سوم رفت به بیابان. غول باز به سراغ این یکی آمد و شرطش را گفت. پهلوان سوم هم نتوانست جواب سؤال را بدهد. غول گفت: «حالا چیزی از من بخواه.»
پهلوان سوم گفت: «من یک شتر میخواهم که علاوه بر رقص شتری، بریک دنس هم بداند.»
غول فیالحال یک شتر حاضر کرد که «بریک» میزد به چه قشنگی. پهلوان سوم هم شتر را برداشت و برگشت به ولایت غربت.
شب چهارم پهلوان چهارم به بیابان رفت. باز هم غول آمد سر وقت این یکی و وقتی پهلوان نتوانست جواب سؤالش را بدهد، غول گفت: «حالا از من چیزی بخواه.»
پهلوان چهارم گفت: من یک استخر پر از آش شله زرد میخواهم که هر چه بخورم تمام نشود و هر وقت بگویم «پوشو لک» به جای شله زرد، توی آن پر از چلوکباب کوبیده و مرغ سوخاری بشود. هر وقت هم خواستم ، بتوانم آن را جمع کنم و بگذارم توی یک قوطی کبریت.
غول بلافاصله خواستهی پهلوان چهارم را حاضر کرد و پهلوان هم راهی شد به ولایت خودش .
شب پنجم غول شرط و شروطش را با پهلوان پنجم گفت و وقتی پهلوان نتوانست بگوید گربهی غول چند دانه مو دارد، غول از او خواست که هر خواستهای دارد، بگوید؛ پهلوان پنجم گفت: من یک سوسک با سواد معقول محترمی میخواهم که همهی درسهای مدرسه را فوت آب باشد تا بدهم بچهام با خودش ببرد سر جلسهی امتحان و سوسک به او تقلب بر ساند.»
غول، سوسک را در یک چشم به هم زدن داد به دست پهلوان و پهلوان هم با سرافکندگی بر گشت به ولایت غربت.
شب ششم همین قضایا بر سر پهلوان ششم آمد. غول گفت : «حالا که جواب را نمیدانی، یک چیزی از من بخواه.»
پهلوان که یک آدم زنذلیل بیچارهای بود، گفت: «من یک ملاقهای میخواهم که هر وقت به سر میخورد، نشکند. بدبخت شدیم بس که پول ملاقهرویی دادیم!»
غول یک ملاقهی استیل داد به دست پهلوان ششم و او را هم روانه کرد.
شب هفتم پیرمرد را فرستادند به بیابان. نصفههای شب غول بنا کرد به لیسیدن کف پای پیرمرد تا بیدار شد. غول شرط و شروطش را گفت و از پیرمرد پرسید: «گربهای که من توی غار خودم دارم، چند دانه مو دارد؟»
پیرمرد گفت: «دو میلیون و چهار صد و سی هزار و ششصد و پنجاه و یکی!»
غول گفت: «راست میگویی؟»
پیرمرد گفت: «اگر باور نمیکنی برو بشمار.»
غول گفت: «قبول، حالا از من چیزی بخواه. اگر توانستم تهیه کنم که برگرد به ولایت خودت. اگر نتوانستم، من از بیابان میروم.»
پیرمرد گفت: «من دیگر جوان نیستم که آرزوی بزرگی داشته باشم. من یک پیرمرد بازنشستهای هستم. تو فقط این دفترچه من را بگیر و کاری کن که حقوق من سر برج به سر برج به دستم برسد.»
غول دفتر چه را گرفت و رفت و از شرمندگی دیگر آن طرفها پیدایش نشد.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم هیچ وقت نباید یک پیرمرد بیذوقی را بفرستد به جنگ غول!
قصهی ما به سر رسید ، غلاغه به خونهش نرسید.