یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.
ای برادران و خواهران بد ندیده! ناقلان اخبار و غلاغان صابون دزد مردم آزار چنین حکایت کردهاند که در ولایت غربت، یک لاکپشتی زندگی میکرد که از قضای روزگار با دو تا مرغابی دوست شده بود.
فصل پاییز که رسید، دو تا مرغابی زیر پای لاکپشت نشستند که الا و بلا باید با ما بیایی برویم در ولایت جابلقا که الان گرم است. لاک پشت زبان بسته هم خام شد و قبول کرد.
مرغابی ها یک تکه چوب آوردند و دو طرفش را به نوک خود گرفتند و به لاکپشت هم گفتند وسط چوب را به دهن بگیرد.
مرغابیها شروع به پرواز کردند و لاکپشت هم چوب به دهان همراه آنان شد.
وسط هوا و زمین بودند که لاکپشت خوش خوشانش شد و خواست بگوید «آخ جون!» ولی هیچی نگفت. چون میدانست که اگر دهان باز کند، کارش ساخته هست و از آن بالا میافتدپایین. این شد که وقتی دید هیچی نمیتواند بگوید، فقط چشمهایش را از خوشحالی گرد شد.
مرغابیها یک دفعه زیر چشمی نگاهشان افتاد به لاکپشت. دیدند که از طرفی چشمهایش از خوشحالی گرد شده و از طرف دیگر، دست و پایش را از ترس توی لاکش قایم کرده. ازمشاهده این وضعیت خندهشان گرفت و آن قدر خندیدند که به قاهقاه افتادند و دهنشان باز شد و لاک پشت زبان بسته با چوب تو دهانش از آن بالا پرت شد پایین.
لاکپشت که قبلا داستان آن یکی لاکپشت خدابیامرز را شنیده بود و یک چتر نجاتی محض احتیاط همراهش برداشته بود، دکمه چتر را زد و چتر، باز شد ولاکپشت به خیر و خوشی به زمین رسید. ولی از بد روزگار جایی فرود آمد که دو تا برادر یقهی همدیگر را گرفته بودند و داشتند به زبان خوش با هم بحث سیاسی میکردند.
این دو برادر وقتی لاکپشت را دیدند، نگاهی به هم کردند و دست از یقهی هم کشیدند. برادر اولی گفت: «نگاه کن برادر، بیا ببینیم این دیگر کیست. چون با چتر فرود آمده،. غلط نکنم باید جاسوس اجنبی باشد.» برادر دومی گفت: «جاسوس اجنبی کجا بود؟ نمیبینی چوب همراهش آورده؟ به گمانم آمده برای دعوا تا بحث ما را در خصوص جامعهی مدنی به هم بزند.»
خلاصه برای رفع ابهام آمدند سر وقت لاکپشت زبانبستهی از همه جا بیخبر. گفتند: «آهای عمو! سه تا سئوال از تو میکنیم. اگر درست جواب دادی که دادی والا خونت گردن خودت.» لاکپشت که چترش را جمع کرده بود و زده بود زیر بغلش، دید چارهای جز جواب دادن ندارد. گردنش را کج گرفت و آهی کشید و گفت: بپرسید.
گفتند: اول بگو ببینیم، چپی بهتر است یا راستی؟
لاک پشت گفت: فرقی نمیکند . هردوتاشان با هم آدم را میبرند آن بالا بالاها، بعد هم اگر بخواهند بخندند، آدم را از همان بالا میاندازند پایین.
دو برادر بهم نگاه کردند و گفتند: شگفتا ؟ این لاکپشت برای خودش عجب لاکپشت فرا جناحی معقولی است. باریکلا!
دوباره گفتند: خوب، حالا سوال دوم. بگو بدانیم وضع مواضعت چطور است؟
گفت: قرص و قایم است. اگر باور نمیکنید، خودتان بیایید دست بزنید.
دو برادر دستی به زیر و بالای لاکپشت کشیدند و چشمشان از تعجب گرد شد و به هم گفتند: ما شالا، هزار ماشاالا، چه مواضع قرص و قایمی دارد.
بعد گفتند: خوب. حالا سوال سوم. این سوال درگوشی است. گوشت را بیاور جلو. لاکپشت گوشش را برد جلو. دو برادر در گوشش گفتند: ...
لاکپشت هم در گوششان گفت: ... (در اصل افسانه هم به علت درگوشی بودن و تاپسکرت بودن سئوال و جواب، چند جملهای درج نشده است.)
آن دو برادر به لاکپشت گفتند: ای بزرگوار، بیا و بشو سخنگوی جناح ما. میشوی؟
لاکپشت سرش را کرد توی لاکش و گفت: لاکپشت رفته گل بچینه!
برادرها بعد از سه بار پرسیدن، از لاکپشت جواب «بعله» گرفتند و از آن روز، لاکپشت شد سخنگوی آنها.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که لاک پشت هم لاکپشتهای قدیم!
قصهی ما به سر رسید، غلاغه به خونهاش نرسید.