یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک جوانمردی بود در ولایت غربت به نام خواجه الماس. این خواجه الماس یک برادری هم داشت که اسمش خواجه مراد بود و مرد خیلی خوب و باخدایی بود.
یک روزی این خواجه الماس رفت پیش برادرش و گفت: ای برادر، میدانی که من از دار دنیا فقط سه تا شتر دارم. دوتا شان را میسپارم به تو و خودم دارم میروم در ولایت جابلقا از برای پیدا کردن یک لقمه نان حلال.
خواجه مراد گفت: ای برادر، تو برو و خیالت راحت باشد که من مثل تخم چشمم از اینها مواظبت می کنم.
وقتی خواجه الماس خیالش از بابت شترها راحت شد، راه افتا د و رفت به طرف ولایت جابلقا.
حالا بشنو از خواجه مراد که وقتی برادرش رفت، شترها را برد و بست در طویله. شب که شد، شتر اولی به شتر دومی گفت: ای رفیق شفیق و ای یار گرامی، بدان و آگاه باش که خواجه الماس به سفر رفته و ما را به دست خواجه مراد سپرده و عروسی پسر خواجه مراد نزدیک است. من در فکرم که نکند این خواجه مراد شیر خام خورده دربارهی ما خیالاتی بکند و ما را بسپارد به دست قصاب.
شتر دوم گفت: من هم در همین فکرم و مصلحت این است که ما کاری کنیم که این بلا به سرمان نیاید.
دو شتر نشستند و نقشه کشیدند و آخر سر به این نتیجه رسیدند که همان شبانه بروند پناهنده بشوند به سفارت جابلقا. این شد که طنابهایشان را پاره کردند و زدند بیرون و رفتند به طرف قنسولگری.
شترها را همین جا داشته باشید تا ببینیم خواجه مراد چه کرد. خواجه مراد صبح که از خواب پا شد، رفت به طرف طویله که آنها را بر دارد ببرد به طرف بازار و برایشان دمپایی ابری و سینهریز طلا بخرد. وقتی وارد شد، دید ای دل غافل! جا تر است و شترها نیستند. این شد که از ناراحتی پاشد رفت به خانه و رختخوابش را پهن کرد و افتاد در بستر بیماری.
اما بشنوید از شترها که همینطور رفتند و رفتند تا رسیدند به سفارت جابلقا. آنجا که رسیدند، یک دعوتنامه از طرف خواجه الماس جعل کردند و ویزا گرفتند و رفتند به جابلقا.
در ولایت جابلقا برای اینکه کسی آنها را نشناسد ، دو تا عینک دودی خریدند و زدند به چشمشان و بعدش یک شرکت باربری تأسیس کردند و پس از چندی کار و بارشان سکه شد.
حالا بشنوید از خواجه الماس که بعد از مدتی یک تلگراف فرستاد از برای برادرش خواجه مراد که: سین. شتر چطور؟ از آن طرف تلگراف به دستش آمد که: و علیک سین، شتر بی شتر.
خواجه الماس از غصه و ناراحتی نشست دم در تلگرافخانه و بنا کرد به گریه کردن.
در همین حال دو شتر که برای هواخوری آمده بودند بیرون، یک دفعه صاحبشان را دیدند و شناختند. آمدند جلو و با خواجه الماس روبوسی کردند و آنچه بر سرشان آمده بود، بازگفتند. خواجه الماس که از دیدار شترانش کلی خوشحال شده بود گفت: ای شتران عزیز من، بدانید که من در اینجا پول و پلهای به هم زدهام و قصد دارم برگردم به ولایت غربت. بیایید با هم برویم.
شترها قبول کردند و بار و بندیل سفر بستند و با خواجه الماس برگشتند به ولایت خودشان.
اما بشنوید از خواجه مراد که وقتی شنید برادرش دارد میآید، با همان حال زار و نزار آمد دم در دروازهی شهر به استقبال. دو برادر و دو شتر همدیگر را در آغوش گرفتند و شادیها کردند و بخصوص وقتی خواجه مراد قضیهی دمپایی و سینه ریز طلا را گفت، بکلی رفع سوءتفاهم شد و همگی شاد و خندان با هم به خانهی خواجه مراد رفتند.